امروز با خودم قصد کردم که سراغ نمایشگاه نوشت افزار ایرانی_اسلامی در خیابان حجاب برم. این وسط اتفاقاتی افتاد که فکر کردم هر کدوم یه پلان شهری از تهران اند.

پلان اول● در مسیر رفتن به نمایشگاه در روبروی همان خیابان نمایشگاه، پیرمردهایی رو دیدم که بعید بود از خستگی زیاد روی ستون های دیوار استراحت می کردند و در واقع خواب بودند، شاید کارتن خواب بودن. به شخصه خیلی ندیدم، اما واقعیت انکار ناپذیری اند.

پلان دوم● نمایشگاه خلوت بود؛ شخصا انتظار بیشتری داشتم ضمن اینکه غرفه ها هم خیلی جالب نبودن چه از نظر کمی و چه کیفی، البته تلاش شان قابل ستایشه ولی هنوز خیلی فاصله داره با اون چیزی که باید باشه. یه چیز دیگه هم اینکه ما نفهمیدیم وسط خودکارهای ایرانی خودکارهلی آلمانی چی کار می کردن. شاید آلمان جزء کشور ماست :)

پلان سوم● رفتم انقلاب تا کتاب بخرم، واقعا بعضی کتاب فروش های خیابونی خیلی جالب اند، بهش میگی میشه این نایلون رو باز کنم تا کتاب رو بخونم ببینم چطوریه، میگه نه(با عصبانیت) تازه میگه ؛ اگه میخوای بخری همین طوری بخر...اخه شما قضاوت کنید اینطوری اصلا میشه کتاب خرید؟؟!!! واقعا که بعضی ها اومدن تو کارهایی که حتی یک سلول بدن شون هم تو اون کاره وارد نیست چه برسه به اینکه بگیم گروه خونی طرف به این کار نمیخوره.
پلان چهارم● بچه های کار، تو مترو باچند تا شیشه پاک کن و فرچه، خوشحال(به ظاهر) و در دل(؟؟) خدا میدونه. 
پلان پنجم● گربه های شهری، امان از اینا که دیگه دنبال آدما هم میان قشنگ،یعنی فک کنم لازم باشه شلیک هوایی کنیم برای فراری دادن شون، پیشنهاد میکنم مرکز امار توی امارگیری هاش آمار گربه ها و موش های شهر هم بگیره،ببینیم جمعیت شون واقعا چقدره، خیابونی نیست که چند تاشون رو نبینی!!
پلان ششم● من واقعا نمیتونم در مورد کتاب خودم رو کنترل کنم،اتفاقی چشمم به کافه کتاب سوره مهر در انقلاب خورد، هرچند تخفیف نداد اصلا بهم:(  ولی با این حال بازم یه چند تا کتاب گرفتم. مثل گریه های امپراطور از فاضل نظری رو.