🌸 زمان جنگ ڪارش مڪانیڪی بود . در ضمن ناشنوا هم بــود . پسر عموش غلامرضا ڪه شهید شد ، سر قبــرش نشست ، بعد با زبـون ڪــر و لالی خودش ، با ما حــرف می زد .

🌺 ما هم میگفتیم : چی میگی بابا ؟! محلـش نذاشتیــم ، هرچی سر و صــدا ڪرد هیـچ ڪس محلش نذاشت .

🌸 دید ما نمی فهمیــم ، بغل قبر شهید با انگشت ، یه دونه قبر ڪشید ؛ روش نـوشت : شهید عبدالمطلــب اڪبری ، بعد به ما نگاه ڪرد ، خندید ، ما هم خــندیدیـم .

🌺 گفتیم شوخیـش گرفتــه ؟! دید همه ما داریم میخندیم ، طفلڪ هیچ نگــفت … یه نگاهی به سنگ قبر ڪرد ، سـرش رو پائیــن انداخـت و آروم رفـت …

🌸 فرداش هم رفت جبهه ؛ ۱۰ روز بعد جنازه اش رو آوردند ؛ دقیقاً تـوی همون جایی ڪه با انگشـت ڪشیده بود خاڪش ڪردند .

🌺 توی وصیت نامه اش اینجور نوشته بود :
بسم الله الرحمن الرحیم
یڪ عمر هرچی گفتم به من میخندیدند ، یڪ عمر هر چی میخواستـم به مردم محبت ڪنم ، فڪر ڪردند من آدم نیستم ، مسخره ام ڪردن ، یڪ عمر هـرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند ؛ یڪ عمر ڪسی رو نداشتــم باهاش حــرف بزنم ، خیلـی تنها بودم .

🔴👈 اما مردم ! حالا ڪه ما رفتیم بدونید ، هر روز با آقام حرف میزدم . آقا بهم گفت : تو شهیـد میشی . جای قبرم رو هم بهم نشون داد ... این رو هم گفتم اما باور نڪردید ...!


🕊 شهید عبدالمطلب اڪبری 

🕊 شهادت : ۶۵/۱۲/۴