۶ مطلب با موضوع «کتابخانه من» ثبت شده است

پایی که جا ماند

کتابهای خیلی زیادی از دوران اسارت در جنگ نوشته نشده؛ اما در بین همین کتابهایی که نوشته شده" پایی که جا ماند" را می توان شاهکار اسارت نامه اسرا نامید.نوشته های دقیق نویسنده آقای سید ناصر حسینی از وقایع زندان های مخفی عراق در کمتر کتابی جمع آوری شده است.نویسنده کتاب را به ولید فرحان سرنگهبان اردوگاه 16 تکریت تقدیم کرده است با عشقی فراوان! این کتاب قطعا قابلیت ترجمه به زبانهای دیگر رو همانطور که در تقریظ رهبری آمده دارد. از شهیدی میگوید که وصیت اش این است که پس از شهادت یک تکه قالب یخ روی قبرش بگذارن تا جای مادر مرحومش برایش گریه کند. از سردار جواد عظیمی فر که در عملیات بیت المقدس قدرت تکلمش را بر اثر موشک دشمن از دست میدهد و 12 سال بعد در سفر حج قدرت تکلمش برمی گردد. از عراقی ها که پرچم شان را وسط سینه شهدای ما فرو می کردند و میگفتند: " ببین مجوس اینجا جای پرچم عراقه!

از عکس گرفتن شان با جنازه شهدای ایرانی تا افراد مجاهدین خلق که مترجم عراقی ها شده بودند. از عراقی ها که خرمشهر را محمره؛ سوسنگرد را خفاجیه، اهواز را ناصریه و خوزستان را عربستان می نامیدند.از دو بسیجی که کفش هایشان را به اسرای عراقی دادند و حاصلش شد تاول زدن پاهایشان.از افسر عراقی که میگفت: من بعثی نیستم؛شیعه ام. خمینی خوبه...

از سید محمد که در جواب عراقی که گفت: بگو "گول الموت للخمینی" ؛ گفت: " المور جوسقیل للخمینی" . مور به لری یعنی چمن. جوسقیل یعنی گندم سبز. یعنی خمینی مثل چمن سرسبز و زنده است.

و بسیاری دیگر که خواندنش لطفی عظیم دارد...

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۵ تیر ۹۹

نخل و نارنج

روس ها بی محابا دشمنی می کردند و انگلیسی ها ریاکارانه دوستی میکردند. روس ها خشم بر می انگیختند و انگلیسی ها اعتماد جلب می کردند.روس ها می قاپیدند و انگلیسی ها کلاهبرداری می کردند. روس ها غالبا اسلحه را زمین نمی گذاشتند و انگلیسی ها هرگاه لازم نبود،اسلحه را سردست نمی گرفتند.روس ها آتش می گشودند،حمله می کردند و وحشیانه سرزمین ها را زیر پوتین های بی ملاحظه شان لگدمال می کردند. انگلیسی ها اما می رفتند و می آمدند؛ آهسته و با لبخند ،جلسه می گرفتند و هدیه می آوردند و حرف می زدند و حرف می زدند و حرف می زدند؛ و آرام مثل موریانه ای که از درون ستون خیمه را بجود، نفوذ می کردند؛ اما وقتی قوه غضبیه بر شیطتنتشان غلبه می کرد، آتش می گشودند و وحشیانه می کشتند.

و تاریخ باید حکم کند که روس ها یا انگلیسی ها ، کدام یک بیشتر دندان به تن ایران کشیدند و زخم زدند.

                      ☆                    ☆                      ☆

این حرفها را شیخ اعظم؛ مرتضی انصاری خاتم الفقها می زند. کسی که زندگی پر فراز و نشیبی جهت تحصیل علوم و تدریس آن داشته است. یک داستان شیرین به قلم وحید یامین پور که متن ادبی بسیار زیبایی فراهم کرده است. باید بگم قبل از خواندن این کتاب فکر نمیکردم این قدر متن روان و زیبایی داشته باشه. گویی نویسنده با شیخ همراه بوده و داستان را نه از تخیل بلکه از دیده ها وام گرفته. کتاب " نخل و نارنج " زندگی یک عالم ایرانی است که آوازه اش فراتر از مرزهای جغرافیایی میرود. او که ارتباط با امام عصر و بسیاری حقایق دیگر دارد. حتی از قبل از تولد هم پر از اسرار است. توصیه میکنم کتاب رو حتما بخونید؛ ضرر نمیکنید اگر به داستان عالمان علاقه دارید.

                   ☆                  ☆                  ☆

طلبه جوان در نجف بدون لکنت خطاب به شیخ گفت: حضرت شیخ اعظم! اعتماد مظلوم بر وعده های ظالم کشنده تر از توپ و شمشیر است.تکیه مسلمین بر فریبکاران آن هم برای لقمه ای که حق آن هاست پستی و حقارت است و پستی و حقارت را برگزیدن آسان تر از طلب عزت و وقار است.بدترین درد مردم مشرق زمین این است که آنها در اتحاد میان خود با هم اختلاف دارند و در تایید اختلاف با همدیگر متحد شده اند! گویا عهد بسته اند که هیچ گاه متحد و موفق نشوند و هماره در دشمنی بمانند.

  • یه پلاک
  • چهارشنبه ۱۳ آذر ۹۸

" نورالدین" پسر ایران

نورالدین پسر ایران حقا روایت شیرین و دلچسبی دارد؛ روایتی که گاه با لهجه ترکی درهم آمیخته و صفحات هشت ساله دفاع مقدس را روایت میکند. قصه ی جانباز 70 درصدی که تمام بدنش سوخته ، چشمش آسیب دیده و کلی ترکش در بدن دارد و بسیاری آسیب دیگر؛ ولی با این همه 77 ماه در جبهه حضور داشته که این خود سبب روایت خطی و کاملی شده است.

کتاب پس از روایت کوتاهی از کودکی و نوجوانی به داستان اعزام به جبهه یک پسر 15 ساله میپردازد. سپس داستان اعزام به جبهه غرب و جنوب و خطوط عملیاتی مختلف و البته عملیاتهای بدر؛ والفجر 8، کربلای 4 و... را بیان میکند. البته همان طور که در تقریظ رهبری هم بر این کتاب آمده یکی از مسائلی که خیلی پرداخته نشد نقش همسر نورالدین است؛ با این همه این کتاب تقریبا 700 صفحه ای آن قدر کشش و جاذبه دارد که مخاطب را با خود همراه کند. از روند درمان جانبازان ؛ اعزام شان به خارج پس از جنگ؛ و البته پس از جنگ نیز مینویسد.از رفتار مسئولان و مردم شهر؛ از خون دلهای رزمنده ها، مناجاتها و داغ دوستان و همرزمان شهیدشان.از کمبود امکانات و صد البته از سالهای آخر جنگ و جام زهر.

جهت تشویق بیشتر برای مطالعه این کتاب بخشهایی از آن را می آورم؛

1. در یکی از رزمهای شبانه وقتی در حال برگشت به سمت پادگان بودیم گفتند هرکس فشنگ دارد همینجا تیراندازی کند.همه خشاب شان را خالی کردند اما من به سرم زد فشنگ هایم را نگه دارم. وقتی به نزدیکی پادگان رسیدیم قرار شد به دشمن فرضی مستقر در پادگان حمله کنیم. شروع به حرکت کردیم و چند متر جلوتر به تله های انفجاری که از قبل کار گذاشته بودند برخوردیم. با تیربارچی ما را زیر آتش گرفته بودند. یکدفعه به سرم زد از سیمهای خاردار و تله های انفجاری بگذرم، از موانع گذشتم به تیربارچی رسیدم و با گلوله هایی که داشتم به طرفش تیراندازی کردم. بنده خدا خیلی ترسید. زود فریاد زدند: کافیه... برگردید.

بعد از پایان مانور گفتند یکی از نیروها نزدیک بود تیربارچی را بزند. خیلی سعی کردند آن یک نفر را پیدا کنند اما من اصلا به رویم نیاوردم! آن شب وقتی نتوانستند به نتیجه برسند ما را به خوابگاه هدایت کردند.اما برنامه در صبحگاه فردا ادامه داشت. بعد از صبحگاه پرسیدند: کی به تیربارچی تیراندازی کرده؟ کسی چیزی نگفت.من هم صدایم را درنیاوردم! 24 ساعت از غذا محروم شدیم و آن شب هم که از شبهای سرد زمستان بود ما را پابرهنه بیرون کشیدند انگار نه انگار که مسبب این زحمت های مضاعف هستم. سرانجام وقتی دیدند کسی چیزی نمی گوید از پیگیری ماجرا صرف نظر کردند.

-----------------------

2. من یک موتور پرشی هوندا* داشتم که گاهی به جبهه می آوردم. جواد بخت شکوهی( از همرزمان ) به من پیله کرد: وصیت کن بعد از شهادتت این موتور رو به من بدن. برای اینکه جواد دست بردارد گفتم: باباجان! این موتور خطرناکه. تا حالا چندین نفر رو کشته.باور کن اگه اسم تو هم رو این موتور باشه تو هم از بین میری! 

اما جواد از رو نمی رفت: تو چی کار داری به رفتن من!فقط وصیت کن که وقتی شهید شدی این موتور به من برسه.قضیه را برای جواد تعریف کردم و گفتم: امیر ( از دوستان و همرزمان ) به این موتور دستش را زده؛ خیلی از بچه های دیگه که حالا شهید شدن سوار این موتور شدن، حالا نوبت منه اگه این موتور رو به تو بدم تو حتما شهید میشی. اما جواد دست بردار نبود و پیله کرده بود که باید وصیت کنی موتورم به جواد برسد! بالاخره از رو رفتم! یک روز بچه ها دور هم جمع شدند تا وصیت نامه تنظیم کنند. جواد بود و رحیم و قادر و چند نفر دیگر.خودشان نوشتند که بعد از شهادت سید نورالدین عافی موتورش به جواد بخت شکوهی خواهد رسید. کار وصیت نامه که تمام شد رو کردم به جواد و گفتم: جواد! نمی خواستم اینو بهت بگم اما حالا در حضور بچه ها میگم که یه روز با همین موتور میام رو سنگ قبرت! این بچه ها شاهد باشن...

و روزی نه چندان دور رسید که من و حیدر با همین موتور رفتیم سر قبر جواد ! حیدر روی قبر جواد میزد که: جواد بلند شو! سید نورالدین با موتور اومده...

 

* موتوری که جواد خاطرخواهش شده بود برای اولین بار از سپاه به ابراهیم نمکی (از اقوام سید نورالدین ) داده شده بود. ابراهیم قبل از اینکه در خیبر اسیر شود موتور رو به حسن نمکی داده بود. حسن که شهید شد موتور به کریم رسید.کریم هم این موتور رو به برادر زنش که در سپاه بود داده بود. به کریم گفتم: میخوام این موتور دست من باشه. موتور کاوازکی ام رو به اضافه یک یا دوهزار تومان دادم و آن موتور رو گرفتم.

+ مصاحبه نورالدین قهرمان کتاب

 

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۷ مرداد ۹۸

همان لبخند همیشگی :)

خیلی وقت بود که کتابی رو معرفی نکرده بودم؛ از کتابهایی که خودم خوندم و لذت بردن از خواندنش.

... صداش می زدند میرزا محمد. گاهی میرزا، گاهی محمد. از همان اول بلد نبود لبخند بزند، فقط بلد بود زندگی کند. زندگی برای او با رنج همراه بود. با زخم. آدم زخمی یا می نالد یا درد زخم اش را تحمل می کند. گاهی هم می رود فریادش را در خلوت می زند تا کسی نبیند، کسی نشنود، کسی رنج اش را نفهمد. آنی که به زخم خودش لبخند می زند، خیلی با خودش جنگیده و دل پرخونی دارد. میرزا محمد این طور آدمی بوده. هر کس او را به یاد آورده، هر چه که از او می دانسته، با لبخندی روایت کرده که از او ، پیش او به یادگار مانده بوده. میرزا محمد توانست با همین لبخندهایی که خیلی شبیه لبخندهای ماست، یکی از زمینی ترین آدم های روزگار خودش باشد. منتها تنها فرق اش با خیلی هامان در این است که با همان لبخندها توانست از زمین دل بکند.

《 همان لبخند همیشگی 》می خواهد این راز را با شما در میان بگذارد.


☆ همان لبخند همیشگی

چاپ دوم / 92

انتشارات روایت فتح

قیمت: 12500 تومان

● توصیه میکنم این کتاب رو بخوانید چرا که شما قطعا با این مرد چند روزی را زندگی میکنید و از دریچه نگاه او به بیرون نگاه میکنید.

این کتاب 352 صفحه و شامل روایتهای افراد مختلف از محمد بروجردی است که خط داستانی خوبی دارد. فصل آخرش دردآور است، باید خودتان بخوانید، ولی سربسته میگویم که کسی مثل او را که آنقدر خدمت کرده را از خود دور میکنند و برایش دردسر درست میکند، همه مسئولیت هایش  را میگیرند و او را به نوعی تبعید میکنند آن هم بعد از این همه مشکلات اما او چه میکند؟؟ شما بودید چه میکردید با کسانی که شما را نمیخواهند و برایتان اهمیتی قائل نیستند؟ پاسخ هایتان در کتاب است.

  • یه پلاک
  • چهارشنبه ۲۰ دی ۹۶

عاقبت روحانی نما

در حال خواندن یک کتاب جدید هستم.خواستم وقتی تمامش کردم معرفی اش کنم؛ اما حیفم آمد این بخش از کتاب رو براتون نذارم. سفر سرخ برگرفته از زندگی شهید علم الهدی، عالیه.

...خیابان شلوغ بود و پرترافیک.حسین کلافه شده بود. فکر و خیال راحتش نمی گذاشت. مقابل دکه روزنامه فروشی ایستاد و تیتر صفحه اول روزنامه ها را خواند. " مذاکرات نمایندگان مجلس شورای ملی " . "سخنان شریف امامی نخست وزیر در جمع نمایندگان برای جلوگیری از تعطیل شدن مجلس."
عکس دانشی نماینده مردم آبادان را که دید ،سخنان این روحانی نما را دنبال کرد. خطابش به امام بود که طی پیامی از نمایندگان خواسته بود،مجلس را تعطیل نکنند. "ما اجازه نمی دهیم مجلس تعطیل شود،تصمیم گیرنده ما هستیم که قصد داریم این سنگر را حفظ کنیم. این قسمت از روزنامه برای حسین جالب بود. با دقت چهره آن روحانی نما را از نظر گذراند.
... سومین روز بود که دانشی را تعقیب می کردند. اتومبیلی که برای آن دو آشنا بود از محوطه مجلس بیرون آمد و بلافاصله حرکت کرد. مردی با لباس روحانی که سنش بیش از چهل را نشان می داد، عقب اتومبیل نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه بود. راننده در مسیر همیشگی به سوی شمال شهر می رفت.
فردا صبح پشت منزل دانشی کمین کردند.
حسین با دقت چهره دانشی را از نظر گذراند و مطمئن شد. اسلحه را بیرون آورد. اما نتوانست شلیک کند. معزالدین (از افراد گروه شهید علم الهدی) از اتومبیل پیاده شدو سینه اش را نشانه رفت. دانشی در خون می غلتید.
حسین گفت؛ به کیهان و اطلاعات اعلامیه خود را اعلام می کنیم.
امروز دانشی نماینده مردم آبادان به دلیل سرپیچی از فرمان امام و توهین به لباس روحانیت مورد هجوم شاخه ابوذر سازمان موحدین قرار گرفت.....

* دانشی از این ترور جان سالم به در برد اما پس از انقلاب در دادگاه انقلاب محکوم به اعدام شد و حکم در موردش جاری گشت.*

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۶ شهریور ۹۶

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.