۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدمت» ثبت شده است

کاچی به از هیچی

یک سال و اندی از آخرین خاطره ای که مربوط به خدمتم بود و تو بلاگ نوشتم میگذره. اما خاطره زیاده ولی مجال نوشتن کم... حالا باز خواستم دوباره یه خاطره جمع و جور دیگه بنویسم.

آموزشی که بودیم یکی از بدبختی هاش واسه ما مرخصی وسط آموزشی بود. یعنی 40 روز گذشته بود و یک هفته بود که وعده مرخصی رفتن رو میدادن. خلاصه اینکه یه روز که مثل همیشه رفتیم برای نماز ظهر به جماعت موقع دعا گردان ما نخوندن( البته اصلا هماهنگ شده نبودا؛ کسی اصلا دل و دماغ نداشت از بس وعده سر خرمن دادن ) و فرمانده گردان هم خیلی حساس بود به این موضوع( به جورایی پای آبروش وسط بود ).

خلاصه اون فرمانده گردان اشاره کرد که بذارید نماز تموم بشه، بالاخره که از این جا میریم بیرون( یه جورایی قیافه اش میگفت: پوستت تون رو میکنم ) 

سرتون رو درد نیارم، ما رو برد تو میدان و با دمپایی اونم وسط برفا مدام بشین پاشو داد... ولی انصافا آخرش شیرین بود...

چون بعدش مرخصی رو بهمون دادن... هرچند واسه ما مرخصی ای نبود بیشتر شبیه بدو بایست تا خونه بود ولی بهرحال کاچی به از هیچی .


  • یه پلاک
  • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸

کوله و یقلوی!

● اولش بگم که بدقولی شد 2 هفته و واقعا کار خوبی نبود، اما شرمنده! بجاش این هفته جبران 2 هفته هم میشه!!

افتادیم گروهان جهاد و حالا 4 گروهان گردان ذوالفقار تشکیل شده بودند. این رو همین جا میگم که من قبل از امدن به خدمت تصمیم به نوشتن به خاطراتم گرفته بودم چون شنیده بودم اتفاقات جالبی!! می افته ولی آموزشی خیلی مجال نوشتن نداد بهم ، واقعا فرصت نمیداد نه از بابت تنبلی بلکه از حیث خستگی طاقت فرسا و صد البته سوز سرماش. بگذریم ، خلاصه از گنجینه ذهنی خودم مینویسم...

به ما گفتم که ساک وسائل مون رو همون جا روی زمین بذاریم و بریم صف ببندیم برای گرفتن کوله وسائل خدمت... یه جورایی دیگه آموزش داشت رسمی میشد، حالا ما رفتیم کوله رو برداریم.

فرمانده بهمون گفت زودتر بیاین وسائل رو بگیرید که تا ظهر آماده بشید زودتر. رفتیم یه کوله استوانه ای سبز انداختن تو بغلمون که از قبل وسائل رو توش چیده بودند، رفتیم آسایشگاه خودمون تا وسائل رو بیرون بیاریم. یه جفت پوتین، دو تا واکس با فرچه آبی و یه فرچه سفید،شلوار و پیراهن سربازی هر کدوم دو تا و البته به خاطر فصل سرما یه اور هم دادن.شامپو و زیرپیراهن و شلوار زیر و پیراهن گرم و یه سری وسائل دیگه.

خلاصه پوتین اش که سایزم بود با اور هم مشکلی نداشتم ولی پیراهنش و شلوارش بزرگ بود. رفتم تو آسایشگاه بغلی که عوض کنم. خلاصه یکی پیدا شد که سایزش بزرگ بود ولی پیراهنش کوچک و چی از این بهتر که همه چی جور در اومد.

بعدش گفتن برید برای گرفتن یقلوی!!! شاید نمی دونید چیه (ظرف فلزی سربازا برای خوردن غذا که اصرار عجیبی بود که توی اون حتما غذا بخوریم ) البته این  رو بگم که شستن اونم یه مصیبتی داشت که نگو. اونم گرفتیم و اسم هامون رو نوشتیم و رفتیم برای مراحل بعدی. بعد از این کارا دیگه ظهر شده بود و موقع افتتاح یقلوی. البته اینم بگم همه ماها تا 2 هفته اصلا نمیتونستیم وسائل مون رو دربیاریم بچینیم چون وقت نمیشد. اونایی که خدمت رفتن میدونن چی میگم. 

موقع نماز بود و گفتن که سریع (در حد پنج دقیقه ) برید سرویس بهداشتی و وضو بگیرید و بیاید صف بکشید برای نماز(البته اون موقع هنوز صف کشی منظمی نداشتیم ) واقعا تا یک هفته سرویس رفتن سخت بود! مسخره هست ولی حقیقته... رفتیم مسجد و نماز رو خوندیم که جزئیاتش رو بعدا بیشتر میگم... 

بعدشم رفتیم تا اولین ناهار رو به بدن بزنیم. گفته بودم که سلف خودش یه داستان جدا داره و واقعا هم همین طوره. از غذاهاش بگم که مثلا مرغ داشتیم که مرغش باهات حرف میزد و از مشکلاتش میگفت چون که خوب پخته نشده بود و البته آب مرغ هم  همون رب گوجه بود که ظاهرا خیلی آشپزها اعتقادی به آبکی کردن آب مرغ نداشتم. فقط نگفتن که وقتی آب مرغ آبکی نیس دیگه چرا بهش میگفتن آب مرغ...

برای رفتن به سلف باید صف میکشیدیم گروهانی... دو تا در ورودی سلف داشت که از هر در دو تا گروهان وارد میشد. داخل سال هم 4 محل پخش غذا بود برای هر گروهان. خلاصه رفتیم داخل و غذا رو گرفتیم. محل غذا خوردن هم جدا بود چهار ردیف صندلی برای چهار گروهان. 

یه بیست دقیقه وقت دادن برای ناهار... که اونم پنج دقیقه اش توی صف بودیم... من واقعا نمیتونستم کنار بیایم با تند غذا خوردن چون کلا آرام غذا میخوردم و برام خیلی سخت بود اوایل. خلاصه نصف غذا خورده نصف نخورده تمومش کردیم یا بهتره بگم که تمومش کردن... که گفتن بیاید بیرون سریع صف بکشید.

تا اینجا رو داشته باشید فعلا... :) اگه خوشتان اومد یا شما هم تجربه ای دارید یا هرچیزی نظر بدید لطفا ☆

  • یه پلاک
  • جمعه ۱۵ دی ۹۶

صبح اولین روز آموزشی


حالا دیگه صبح شده بود، اما چه صبحی! ساعت 4 و نیم صبح بیدارمان کردند. فکر کن یه لحظه. ما که شب قبلش ساعت 2 خوابیدیم حالا باید 4 و نیم صبح میرفتیم برای صبحانه :|
از آن طرف در پادگان آثار حیات خیلی پیدا نبود و همه چیز یخ زده بود. البته هنوز هوا تاریک بود و ما دقیقا نمی دانستیم در کجای تاریخ قرار گرفته ایم. صبحانه را خوردیم با هزار مکافات، از بی تجربگی های اول کار مثل تعیین جا و هزار داستان دیگر. خلاصه بعدش نوبت نماز صبح رسید که آن هم داستانی داشت که تو نماز صبح های دیگه تعریف میکنم. نماز رو که خوندیم کم کم بیرون مان کردن تا گروهان ها را تشکیل بدن. ما اینجا شنیده بودیم که یکی از این فرمانده گروهان ها پدر سربازا رو درمیاره. یعنی خدا خدا میکردیم تو اون سوز و سرما این فرمانده به پست ما نخوره! خدا رو شکر نخورد. 
من که با دوستام آمده بودیم مشکین شهر خدمت؛ رفتم تا توی یک گروهان بیافتیم اما دست تقدیر اتفاق دیگه ای رقم زد واسم که دفعه بعدی براتون میگم.

+ هر جمعه منتظر خاطرات خدمت ام باشید:) 
× نظری هم اگه دارید خوشحال میشم بگید.
  • یه پلاک
  • جمعه ۱۷ آذر ۹۶

در آغوش سرما

آموزشی دوران خیلی جالب و هیجان انگیزیه؛ البته نه برای من.

آموزشی اونم دو ماه در هوای سرد و خشک مشکین شهر اونم در سردترین ماه سال یعنی دی ماه واقعا جای تامل داره.

حاصل دو ماه آموزشی ما شده کلی خاطره جور و واجور که سعی میکنم به مرور بنویسم.

تیر 95 بود که فارغ التحصیل شدیم و خوشحال و خندان منتظر بودیم تا بریم آموزشی و استارت خدمت رو بزنیم. برگه اعزام رو گرفتم و رفتم ساری. ( محل اعزام استان مازندران). از اون جا یه اتوبوس داغون نشستیم و دوباره اومدیم از شهرمون رد شدیم و رفتیم برای استان اردبیل. ساعت حدودای 9 شب اول دی بود که احساس کردم شیشه های اتوبوس از داخل یخ زده. پلیس راه اردبیل بود انگار. همه می خندیدند...

اما این آغازی بود برای یک سرمای طولانی، چرا که اونجا اردبیل بود و مشکین شهر تازه از اونم سردتره.

ساعتهای 1 شب بود که رسیدیم پادگان شهید بیگلری مشکین شهر. تو سوز سرما اومدیم بیرون از اتوبوس و بعد نیم ساعت تازه رفتیم داخل برای بازرسی. 20 دقیقه بعدش نفهمیدیم چطوری رسیدیم به آسایشگاه سربازا.حالا باید خودمون رو آماده میکردیم برای اولین روزهای خدمت.

یه کم هم از مشکین شهر براتون میگم. شهر کوچیکی در نزدیکی ارتفاعات سبلان. شهری که به قول یکی از فرمانده هامون یه خیابون اصلی بیشتر نداشت :) و حتی 30 دقیقه ای میشد تو شهر چرخید.

فعلا اینو داشته باشید تا بعد...

 

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.