۷ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

دزدی که آخوند شد

زیارت امام زاده سیدنصرالدین که میروی( این بقعه نرسیده به چهارراه گلوبندک است. ) قسمت خانم های این امام زاده قبری است زینت یافته و خوش نقش که روی آن نوشته شده؛ "هذا مرقد المنور؛ اسم مرحوم شیخ چغندر حالو ابراهیم است"

اما این مقبره در جوار امام زاده از آن کیست؟ 
معروف است به ملاچغندر یا حالو ابراهیم. حالو همان خالو یا دایی است. چغندر هم چون شیخ چهره اش سرخ و چغندری شکل بوده است بدین نام شناخته شده. 
اما شهرت و حرمتش از کجاست؟

حالو ابراهیم از دزدان سرگردنه دوران فتحعلی شاه قاجار است که طی ماجرایی به ملاچغندر زاهد و بهلول زمان خودش تبدیل می شود. ماجرا از این قرار است که حالو ابراهیم یکبار شیخی را می بیند و تصمیم می گیرد عبای او را بدزدد. نزدیک که می شود شیخ در کمال متانت و هیبت یک جمله در گوشش می گوید: "تو را برای اینکار نیافریده اند" 
همین جمله تلنگری می شود و همراه شیخ مسیر اصلاح و تغییر و رشد و کمال را طی می کند تا آنجا که از علما و بزرگان و عرفای دوره قاجار می شود و بسیار حرمت می یابد.

معروف است ملاچغندر منبر زیر 10 دقیقه می رفت و خیلی هم طناز و شوخ طبع بود. روزی روی یکی از منبرها فقط گریه می کرد. وقتی از او سوال کردند از چه فقط گریانی؟ گفت نگرانم خدا مریض شود و بمیرد. مردم گفتن تو را چه شده؟ مجنون شده ای؟ گفت مگر فرقی هم دارد؟ الان خدا کجای زندگی شماست؟ بمیرد چه فرقی می کند؟

جای این داستان های عبرت آموز در کتب درسی و برنامه های تلویزیون خالی نیست؟! 

عزیزی می گفت در یکی از برنامه های رسانه ملی خواسته اسم ملاچغندر را ببرد مدیران برنامه منعش کردند. گفتند اسم خوبی ندارد، رد شویم.

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

راز امام زاده هفت دخترون

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

پدر شهید نابینا


  • یه پلاک
  • يكشنبه ۱۹ آبان ۹۸

ناسزا


🔳 با جمعی از رفقا در محضر همسر شهید مدافع حرم بودیم؛ شهیدی از تیپ فاطمیون. اولین بار خبر شهادت همسرش را از فیلمی که در شبکه های مجازی منتشر شده بود، متوجه می شود. تصورش هم جان خراش و روح آزارست. 
اما مردانه و باصلابت سخن می گفت. شرح صدرش شعف انگیز بود. بماند که چه گفت. قلم قاصرست از بیان رنجش. 
مجلس در بهت بود و مهمان ها مضطرب از سنگینی این خانه غمین که یکی از رفقا از حال و روز بچه ها می پرسد:" دختر تان با شهادت پدر کنار آمد؟"

 دختر کوچکش گوشه ی اتاق زانو بغل گرفته و نظاره گر مهمان ها بود و هر از گاهی با گوشه چادرش بازی می کند. مادر که از او می گوید کمی خجالت می کشد و دو زانو ادب می کند: "خیلی تلاش کردم با رفتن پدرش کنار بیاید. کم کم عادت کرده بود. روزها سرگرمش می کردم تا شب ها زودتر بخوابد و بهانه نگیرد. اما خب... خیلی هم به سادگی نگذشت. "
حال و روز بانو تغییر می کند. گویی یاد خاطره ای میافتد که نمی داند بگوید یا رد شود. بغضش رو فرو می خورد و دل به آب می دهد:
" یکی از آن روزها که بیرون خانه مشغول بازی بود، توپش وسط خیابان می افتد و او هم دنبال توپ. در همین اثنا یک موتورسوار از راه می رسد و به سختی موتورش را کنترل می کند که به دخترم نزند. بخیر می گذرد؛ اما راننده که از شیطنت دخترم حسابی شکار و عصبی شده ، قهرآلود و احتمالن بی اراده چنان سیلی به صورتش می زند که سرخی اش می ماند. بعد هم به بهانه بی توجهی کودکانه اش چند ناسزا به من و پدرش حواله می کند و می رود. "


آرامش مادر تا اینجای قصه بود. صائب سخن می گوید و مثل کوه باصلابت است و خم به ابرو ندارد. اما با ادامه داستان او هم می شکند و مهمان ها که تا این لحظه چشم هایشان بارانی شده است را به هق هق می کشاند. 
دخترک گریه کنان وارد خانه می شود و ماجرا را برای مادر شرح می دهد. گریه ها امانش را بریده است. با نوازش ها و دلداری مادر مختصری آرامش می گیرد و با همان حال وحشت زده و بغض آلود، شکوه ای می کند که تاب مادر را هم می برد. مادر می گوید:" نه از خشم موتور سوار گلایه کرد و نه از فریادها و داد و قالش و نه حتا از سیلی و دست سنگینی که به صورتش میرسد. در آغوشم که قرار و آرام گرفت، گفت: "مامان... مگه بابای من شهید نشده؟ پس چرا این آقاهه بهش توهین کرد؟ چرا فحشش داد؟"....
.

+ به روایت محسن مهدیان

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸

رستوران شمشیری


از رستوران شمشیری چی می دانیم؟ فقط یک چلوکبابی قدیمی و سابقه دار؟ حتما اگر بدانید صاحب این رستوران چه کسی بوده و چه خدماتی داشته است، حداقل با لذت بیشتری غذا میل می کنید :)
مرحوم شمشیری انسان بزرگی بود. فردی که با هیچی و نداری و تلاش فردی به یکی از بازاری های اسم و رسم دار کشور تبدیل شد و از خود موقوفات قابل ملاحظه ای هم بجای گذاشت که یکی از معروفترینش بیمارستان نجمیه است.
شمشیری از بازاریان به نام تهران بود که در دفاع از ملی شدن صنعت نفت همه سرمایه خود را در خدمت مصدق برد و تا انتها نیز مرتبط اصلی بازاریان با مصدق بود. خرید اوراق قرضه برای کمک به دولت بی پول مصدق توسط شمشیری از مهمترین خاطراتی است که از آن روزها نقل می کنند.
قدیم بازارهای ما فقط برای سود زندگی نمی کردند. سود می کردند که یک زندگی تمام عیار داشته باشند. درآمد و سودی که به خدمت کشور و وطن و مردم شان نرود از گلویشان پایین نمی رفت. برای همین آن روزها بازاری های ما جلوتر از خیلی ها بودند.
می گویند شمشیری گفته بود اگر مرا بکشید و خونم را بریزید با خونم مصدق نوشته می شود. آنقدر از مبارزه می فهمید. اما هرچه فهمیده بود عمل کرد....

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۹ آبان ۹۸

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.