۹ مطلب با موضوع «کنج خاطراتم» ثبت شده است

کاچی به از هیچی

یک سال و اندی از آخرین خاطره ای که مربوط به خدمتم بود و تو بلاگ نوشتم میگذره. اما خاطره زیاده ولی مجال نوشتن کم... حالا باز خواستم دوباره یه خاطره جمع و جور دیگه بنویسم.

آموزشی که بودیم یکی از بدبختی هاش واسه ما مرخصی وسط آموزشی بود. یعنی 40 روز گذشته بود و یک هفته بود که وعده مرخصی رفتن رو میدادن. خلاصه اینکه یه روز که مثل همیشه رفتیم برای نماز ظهر به جماعت موقع دعا گردان ما نخوندن( البته اصلا هماهنگ شده نبودا؛ کسی اصلا دل و دماغ نداشت از بس وعده سر خرمن دادن ) و فرمانده گردان هم خیلی حساس بود به این موضوع( به جورایی پای آبروش وسط بود ).

خلاصه اون فرمانده گردان اشاره کرد که بذارید نماز تموم بشه، بالاخره که از این جا میریم بیرون( یه جورایی قیافه اش میگفت: پوستت تون رو میکنم ) 

سرتون رو درد نیارم، ما رو برد تو میدان و با دمپایی اونم وسط برفا مدام بشین پاشو داد... ولی انصافا آخرش شیرین بود...

چون بعدش مرخصی رو بهمون دادن... هرچند واسه ما مرخصی ای نبود بیشتر شبیه بدو بایست تا خونه بود ولی بهرحال کاچی به از هیچی .


  • یه پلاک
  • دوشنبه ۲۶ فروردين ۹۸

آدم های عجیب


از عجایب خدمت و خصوصا آموزشی ادم هایی بودن که با اونها برخورد میکردی. واقعا جالب بود و البته خیلی عجیب و غریب... چند تا نمونه جالب اش رو میگم براتون.
یه بنده خدایی تو گروهان ما بود که ظاهرا یه کمی از نظر ذهنی آمادگی خدمت رو نداشت و خب طبیعتا هرچی بهش میگفتن اون کار خودش رو میکرد، آخرش هم نفهمیدیم بعد آموزشی تکلیفش چی شد. یه دفعه با فرمانده بحث اش شد سر انجام یه دستوری. این هم دو تا خشاب قرص خورد که بعدش بردنش معده اش رو شستشو دادن. یه همچین آدمی بود از اون طرف خیلی عجیب بود که همین آدم انگلیسی رو مثل بلبل صحبت میکرد و اصلا خبر انگلیسی شبکه خبر رو ترجمه میکرد. یعنی واقعا زبانش عالی بود. ما که نفهمیدیم دقیقا این بنده خدا قاطی کرده بوده یا خودش رو زده بوده به اون راه. 

            ****************************************

یه بنده خدای دیگه ای که تو یه گروهان دیگه بود و ظاهرا وضع خیلی مناسبی برای رژه نداشت چون پاهاش مشکل داشتن. خلاصه این بنده خدا رو با این وضع اش پزشکا تایید میکنن که میتونه بره سربازی، که این خودش جای سوال و اندکی تامله!!!
از اون طرف این وقتی رژه میرفت قشنگ عقب می افتاد و کلا رژه خراب میشد... فرمانده بهش فشار می آورد و اونم واقعا نمیتونست این رژه رو بره پا به پای بچه های دیگه... تا اینکه یه روز ظاهرا رئیس بهداری پادگان میبینه این رو و بعدش با معاینه متوجه واقعیت میشه و نهایتا بعد از 26 روز حضور بیخودی در پادگان اون رو معاف کردن از خدمت.... چرا همون اول این کار رو نکردید؟؟ آزار دارید؟ تو این قضیه دکتر معاینه واقعا آدم عجیبی بوده، موافقید؟
             (((((((((((((((((((((())))))))))))))))))))))))))

اینم آخریش که مربوط میشه به یکی از بچه های گروهان خودمون که به جرات " پدر تلفن " لقب گرفته بود. حالا چرا؟؟ 
قضیه از این قراره که یه تلفن رو اختصاص دادن برای هر گروهان. البته یک طرفه و فقط از بیرون میتونستن زنگ بزنن. یکی رو هم گذاشتن مسئول تلفن. حالا از روز دوم آموزشی واسه اون بنده خدا تلفن میزدن. اولش طبیعتا عادیه. ولی وقتی 10 روز پشت سر هم تلفن بزنن و بعضی روزها چند بار تماس بگیرن اونم در هر تماس یه نیم ساعتی صحبت کنه حداقلش؛ شما باشین چی میگین؟
مگه گوانتانامو رفته ؟؟ اومده آموزشی دیگه... حالا اصلا معلوم نیس چطوری ممکنه آدم هر روز نیم ساعت از حوادث روزش بگه و حرف برای گفتن داشته باشه؟ دیگه به جایی رسید که بچه ها تلفن که میخورد میگفتن فلانی بیا اگه با تو کار نداشت اون موقع بریم آدمی که باهاش کار داره رو صدا کنیم.
  • یه پلاک
  • جمعه ۲۹ دی ۹۶

دفترچه خاطرات 1

■ از اینجا به بعد خاطرات سربازی رو موضوعی تعریف میکنم و هر سری در مورد یه قسمت یا اتفاق مینویسم...

♢ آب آموزشی

... برای کسانی که اهل شهرهای سردسیری مثل مشکین شهر یا اردبیل هستند راحت تر قابل تصور است که سرمای کوه سبلان یعنی چه؟ سرمایی که آب را تبدیل به استالاگمیت و استالاگتیت میکرد. واقعا قضای حاجت و استحمام و حتی آب خوردن و ظرف شستن کاری بس دشوار بود. از سرویس بهداشتی هاش میگم که از سر شب تا فردا صبحش آبی نداشت چون کلا یخ زده بود بخاطر همین 24 ساعته باز بود و آب میرفت تا یخ نزنه. از اون طرف خوردن همچین آبی مثل این بود که خنجر تو گلوی خودت دارد میکنی!!

شاید فکر کنید اغراقه ولی حقیقت همینه. دیگه شستن ظرفها تو همچین آبی قابل تصوره چه قدر سخته...

♢ ساعت بیداری

اونایی که آموزشی بودن میدونن یعنی چی... میان ساعت 4 صبح بیدارمون میکردن، از اون طرف 9 و نیم خاموشی بود. حالا ما بخت باهامون یار بود که صبحگاه داشتیم فقط، دیگه به خاطر زمستان شامگاه نداشتیم چون روز خیلی کوتاه بود و وقت نبود... حالا تصور کنید که صبح چراغ زدند درحالی که شما از خواب هیچ لذتی نبردید، تازه اگه نگهبان هم نباشید وگرنه که کلا خواب مفیدی ندارید... حالا تو اون سرما باید بری دست و صورت رو بشوری با اون آبی که توصیفش رو گفتم تازه اگه یه کم دیر کنی میری تو صف سرویس که معلوم نیست کی دربیای از اونجا ... حالا بعدش میرفتیم انکادر کنیم و صبحانه بخوریم... این انکادر خودش یه داستان داره که بعدا میگم... ولی سربسته میگم که بیچاره میکرد ما رو تا انکادر کنیم تخت هامون رو. خیلی اوقات هم باعث میشدصبحانه رو تو راه یا آسایشگاه بخوریم... خیلی وقت گیر بود.... به جورایی انگار کار تخصصی بود! من واقعا از انکادر کردن متنفر بودم و هستم :)

  • یه پلاک
  • شنبه ۲۳ دی ۹۶

کوله و یقلوی!

● اولش بگم که بدقولی شد 2 هفته و واقعا کار خوبی نبود، اما شرمنده! بجاش این هفته جبران 2 هفته هم میشه!!

افتادیم گروهان جهاد و حالا 4 گروهان گردان ذوالفقار تشکیل شده بودند. این رو همین جا میگم که من قبل از امدن به خدمت تصمیم به نوشتن به خاطراتم گرفته بودم چون شنیده بودم اتفاقات جالبی!! می افته ولی آموزشی خیلی مجال نوشتن نداد بهم ، واقعا فرصت نمیداد نه از بابت تنبلی بلکه از حیث خستگی طاقت فرسا و صد البته سوز سرماش. بگذریم ، خلاصه از گنجینه ذهنی خودم مینویسم...

به ما گفتم که ساک وسائل مون رو همون جا روی زمین بذاریم و بریم صف ببندیم برای گرفتن کوله وسائل خدمت... یه جورایی دیگه آموزش داشت رسمی میشد، حالا ما رفتیم کوله رو برداریم.

فرمانده بهمون گفت زودتر بیاین وسائل رو بگیرید که تا ظهر آماده بشید زودتر. رفتیم یه کوله استوانه ای سبز انداختن تو بغلمون که از قبل وسائل رو توش چیده بودند، رفتیم آسایشگاه خودمون تا وسائل رو بیرون بیاریم. یه جفت پوتین، دو تا واکس با فرچه آبی و یه فرچه سفید،شلوار و پیراهن سربازی هر کدوم دو تا و البته به خاطر فصل سرما یه اور هم دادن.شامپو و زیرپیراهن و شلوار زیر و پیراهن گرم و یه سری وسائل دیگه.

خلاصه پوتین اش که سایزم بود با اور هم مشکلی نداشتم ولی پیراهنش و شلوارش بزرگ بود. رفتم تو آسایشگاه بغلی که عوض کنم. خلاصه یکی پیدا شد که سایزش بزرگ بود ولی پیراهنش کوچک و چی از این بهتر که همه چی جور در اومد.

بعدش گفتن برید برای گرفتن یقلوی!!! شاید نمی دونید چیه (ظرف فلزی سربازا برای خوردن غذا که اصرار عجیبی بود که توی اون حتما غذا بخوریم ) البته این  رو بگم که شستن اونم یه مصیبتی داشت که نگو. اونم گرفتیم و اسم هامون رو نوشتیم و رفتیم برای مراحل بعدی. بعد از این کارا دیگه ظهر شده بود و موقع افتتاح یقلوی. البته اینم بگم همه ماها تا 2 هفته اصلا نمیتونستیم وسائل مون رو دربیاریم بچینیم چون وقت نمیشد. اونایی که خدمت رفتن میدونن چی میگم. 

موقع نماز بود و گفتن که سریع (در حد پنج دقیقه ) برید سرویس بهداشتی و وضو بگیرید و بیاید صف بکشید برای نماز(البته اون موقع هنوز صف کشی منظمی نداشتیم ) واقعا تا یک هفته سرویس رفتن سخت بود! مسخره هست ولی حقیقته... رفتیم مسجد و نماز رو خوندیم که جزئیاتش رو بعدا بیشتر میگم... 

بعدشم رفتیم تا اولین ناهار رو به بدن بزنیم. گفته بودم که سلف خودش یه داستان جدا داره و واقعا هم همین طوره. از غذاهاش بگم که مثلا مرغ داشتیم که مرغش باهات حرف میزد و از مشکلاتش میگفت چون که خوب پخته نشده بود و البته آب مرغ هم  همون رب گوجه بود که ظاهرا خیلی آشپزها اعتقادی به آبکی کردن آب مرغ نداشتم. فقط نگفتن که وقتی آب مرغ آبکی نیس دیگه چرا بهش میگفتن آب مرغ...

برای رفتن به سلف باید صف میکشیدیم گروهانی... دو تا در ورودی سلف داشت که از هر در دو تا گروهان وارد میشد. داخل سال هم 4 محل پخش غذا بود برای هر گروهان. خلاصه رفتیم داخل و غذا رو گرفتیم. محل غذا خوردن هم جدا بود چهار ردیف صندلی برای چهار گروهان. 

یه بیست دقیقه وقت دادن برای ناهار... که اونم پنج دقیقه اش توی صف بودیم... من واقعا نمیتونستم کنار بیایم با تند غذا خوردن چون کلا آرام غذا میخوردم و برام خیلی سخت بود اوایل. خلاصه نصف غذا خورده نصف نخورده تمومش کردیم یا بهتره بگم که تمومش کردن... که گفتن بیاید بیرون سریع صف بکشید.

تا اینجا رو داشته باشید فعلا... :) اگه خوشتان اومد یا شما هم تجربه ای دارید یا هرچیزی نظر بدید لطفا ☆

  • یه پلاک
  • جمعه ۱۵ دی ۹۶

تقسیم گروهان

ما رو به 4 گروه تقسیم کردن تا گروهان ها رو تشکیل بدن. از اونجایی که من با دوستام اومده بودم خیلی دوس داشتم تا با هم در یک گروهان بیفتیم. پس با هم رفتیم در یک صف و از اونجا ما رو به سمت آسایشگاه سربازا بردند. هر گروهان 2 آسایشگاه داشت که بر اساس جمعیتی که میفرستادن تو آسایشگاه نفرات گروهان ها رو تعیین میکردن. خلاصه دوستان ما در صف چهارم و پنجم قرار گرفتن و من که مطمئن بودم با حساب و کتاب خودم حتما در گروهان اونها می افتم در همون صف ششم موندم. خلاصه نوبت رسید به صف پنجم. اولین رفیق ما رفت توی آسایشگاه دومی که مربوط به گروهان شهادت بود. بعدش اعلام کردن که آسایشگاه پر شده. نوبت رسید به صف پنجم و بقیه رفقای ما هم رفتن تو آسایشگاه اولی گروهان شهادت. داشت نوبت به منم می رسید که ناگهان تیر غیب زده شد.

یکی از این فرمانده ها اومد از صف ما 7 نفری رو با خودش برد که منم جزء شون بودم. می بینید بدشانسی رو :(

خلاصه سرتون رو درد نیارم؛ ما رو بردن و یه صف جدا تشکیل دادن تا کم و کسری سایر گروهان رو کامل کنن. من نفر پنجم بودم. 4 تای اول رو فرستادن گروهان ایثار. نفر آخر صف در رفت و خودش رو رسوند به گروهان شهادت... من و یه بنده خدا دیگه رو هم دادن به یه گروهان دیگه :| 

حالا افتادیم تو گروهان جهاد و القصه دوباره تقسیم شدن...

  • یه پلاک
  • جمعه ۲۴ آذر ۹۶

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.