■ از اینجا به بعد خاطرات سربازی رو موضوعی تعریف میکنم و هر سری در مورد یه قسمت یا اتفاق مینویسم...
♢ آب آموزشی
... برای کسانی که اهل شهرهای سردسیری مثل مشکین شهر یا اردبیل هستند راحت تر قابل تصور است که سرمای کوه سبلان یعنی چه؟ سرمایی که آب را تبدیل به استالاگمیت و استالاگتیت میکرد. واقعا قضای حاجت و استحمام و حتی آب خوردن و ظرف شستن کاری بس دشوار بود. از سرویس بهداشتی هاش میگم که از سر شب تا فردا صبحش آبی نداشت چون کلا یخ زده بود بخاطر همین 24 ساعته باز بود و آب میرفت تا یخ نزنه. از اون طرف خوردن همچین آبی مثل این بود که خنجر تو گلوی خودت دارد میکنی!!
شاید فکر کنید اغراقه ولی حقیقت همینه. دیگه شستن ظرفها تو همچین آبی قابل تصوره چه قدر سخته...
♢ ساعت بیداری
اونایی که آموزشی بودن میدونن یعنی چی... میان ساعت 4 صبح بیدارمون میکردن، از اون طرف 9 و نیم خاموشی بود. حالا ما بخت باهامون یار بود که صبحگاه داشتیم فقط، دیگه به خاطر زمستان شامگاه نداشتیم چون روز خیلی کوتاه بود و وقت نبود... حالا تصور کنید که صبح چراغ زدند درحالی که شما از خواب هیچ لذتی نبردید، تازه اگه نگهبان هم نباشید وگرنه که کلا خواب مفیدی ندارید... حالا تو اون سرما باید بری دست و صورت رو بشوری با اون آبی که توصیفش رو گفتم تازه اگه یه کم دیر کنی میری تو صف سرویس که معلوم نیست کی دربیای از اونجا ... حالا بعدش میرفتیم انکادر کنیم و صبحانه بخوریم... این انکادر خودش یه داستان داره که بعدا میگم... ولی سربسته میگم که بیچاره میکرد ما رو تا انکادر کنیم تخت هامون رو. خیلی اوقات هم باعث میشدصبحانه رو تو راه یا آسایشگاه بخوریم... خیلی وقت گیر بود.... به جورایی انگار کار تخصصی بود! من واقعا از انکادر کردن متنفر بودم و هستم :)
● اولش بگم که بدقولی شد 2 هفته و واقعا کار خوبی نبود، اما شرمنده! بجاش این هفته جبران 2 هفته هم میشه!!
افتادیم گروهان جهاد و حالا 4 گروهان گردان ذوالفقار تشکیل شده بودند. این رو همین جا میگم که من قبل از امدن به خدمت تصمیم به نوشتن به خاطراتم گرفته بودم چون شنیده بودم اتفاقات جالبی!! می افته ولی آموزشی خیلی مجال نوشتن نداد بهم ، واقعا فرصت نمیداد نه از بابت تنبلی بلکه از حیث خستگی طاقت فرسا و صد البته سوز سرماش. بگذریم ، خلاصه از گنجینه ذهنی خودم مینویسم...
به ما گفتم که ساک وسائل مون رو همون جا روی زمین بذاریم و بریم صف ببندیم برای گرفتن کوله وسائل خدمت... یه جورایی دیگه آموزش داشت رسمی میشد، حالا ما رفتیم کوله رو برداریم.
فرمانده بهمون گفت زودتر بیاین وسائل رو بگیرید که تا ظهر آماده بشید زودتر. رفتیم یه کوله استوانه ای سبز انداختن تو بغلمون که از قبل وسائل رو توش چیده بودند، رفتیم آسایشگاه خودمون تا وسائل رو بیرون بیاریم. یه جفت پوتین، دو تا واکس با فرچه آبی و یه فرچه سفید،شلوار و پیراهن سربازی هر کدوم دو تا و البته به خاطر فصل سرما یه اور هم دادن.شامپو و زیرپیراهن و شلوار زیر و پیراهن گرم و یه سری وسائل دیگه.
خلاصه پوتین اش که سایزم بود با اور هم مشکلی نداشتم ولی پیراهنش و شلوارش بزرگ بود. رفتم تو آسایشگاه بغلی که عوض کنم. خلاصه یکی پیدا شد که سایزش بزرگ بود ولی پیراهنش کوچک و چی از این بهتر که همه چی جور در اومد.
بعدش گفتن برید برای گرفتن یقلوی!!! شاید نمی دونید چیه (ظرف فلزی سربازا برای خوردن غذا که اصرار عجیبی بود که توی اون حتما غذا بخوریم ) البته این رو بگم که شستن اونم یه مصیبتی داشت که نگو. اونم گرفتیم و اسم هامون رو نوشتیم و رفتیم برای مراحل بعدی. بعد از این کارا دیگه ظهر شده بود و موقع افتتاح یقلوی. البته اینم بگم همه ماها تا 2 هفته اصلا نمیتونستیم وسائل مون رو دربیاریم بچینیم چون وقت نمیشد. اونایی که خدمت رفتن میدونن چی میگم.
موقع نماز بود و گفتن که سریع (در حد پنج دقیقه ) برید سرویس بهداشتی و وضو بگیرید و بیاید صف بکشید برای نماز(البته اون موقع هنوز صف کشی منظمی نداشتیم ) واقعا تا یک هفته سرویس رفتن سخت بود! مسخره هست ولی حقیقته... رفتیم مسجد و نماز رو خوندیم که جزئیاتش رو بعدا بیشتر میگم...
بعدشم رفتیم تا اولین ناهار رو به بدن بزنیم. گفته بودم که سلف خودش یه داستان جدا داره و واقعا هم همین طوره. از غذاهاش بگم که مثلا مرغ داشتیم که مرغش باهات حرف میزد و از مشکلاتش میگفت چون که خوب پخته نشده بود و البته آب مرغ هم همون رب گوجه بود که ظاهرا خیلی آشپزها اعتقادی به آبکی کردن آب مرغ نداشتم. فقط نگفتن که وقتی آب مرغ آبکی نیس دیگه چرا بهش میگفتن آب مرغ...
برای رفتن به سلف باید صف میکشیدیم گروهانی... دو تا در ورودی سلف داشت که از هر در دو تا گروهان وارد میشد. داخل سال هم 4 محل پخش غذا بود برای هر گروهان. خلاصه رفتیم داخل و غذا رو گرفتیم. محل غذا خوردن هم جدا بود چهار ردیف صندلی برای چهار گروهان.
یه بیست دقیقه وقت دادن برای ناهار... که اونم پنج دقیقه اش توی صف بودیم... من واقعا نمیتونستم کنار بیایم با تند غذا خوردن چون کلا آرام غذا میخوردم و برام خیلی سخت بود اوایل. خلاصه نصف غذا خورده نصف نخورده تمومش کردیم یا بهتره بگم که تمومش کردن... که گفتن بیاید بیرون سریع صف بکشید.
تا اینجا رو داشته باشید فعلا... :) اگه خوشتان اومد یا شما هم تجربه ای دارید یا هرچیزی نظر بدید لطفا ☆
آموزشی دوران خیلی جالب و هیجان انگیزیه؛ البته نه برای من.
آموزشی اونم دو ماه در هوای سرد و خشک مشکین شهر اونم در سردترین ماه سال یعنی دی ماه واقعا جای تامل داره.
حاصل دو ماه آموزشی ما شده کلی خاطره جور و واجور که سعی میکنم به مرور بنویسم.
تیر 95 بود که فارغ التحصیل شدیم و خوشحال و خندان منتظر بودیم تا بریم آموزشی و استارت خدمت رو بزنیم. برگه اعزام رو گرفتم و رفتم ساری. ( محل اعزام استان مازندران). از اون جا یه اتوبوس داغون نشستیم و دوباره اومدیم از شهرمون رد شدیم و رفتیم برای استان اردبیل. ساعت حدودای 9 شب اول دی بود که احساس کردم شیشه های اتوبوس از داخل یخ زده. پلیس راه اردبیل بود انگار. همه می خندیدند...
اما این آغازی بود برای یک سرمای طولانی، چرا که اونجا اردبیل بود و مشکین شهر تازه از اونم سردتره.
ساعتهای 1 شب بود که رسیدیم پادگان شهید بیگلری مشکین شهر. تو سوز سرما اومدیم بیرون از اتوبوس و بعد نیم ساعت تازه رفتیم داخل برای بازرسی. 20 دقیقه بعدش نفهمیدیم چطوری رسیدیم به آسایشگاه سربازا.حالا باید خودمون رو آماده میکردیم برای اولین روزهای خدمت.
یه کم هم از مشکین شهر براتون میگم. شهر کوچیکی در نزدیکی ارتفاعات سبلان. شهری که به قول یکی از فرمانده هامون یه خیابون اصلی بیشتر نداشت :) و حتی 30 دقیقه ای میشد تو شهر چرخید.
فعلا اینو داشته باشید تا بعد...