فارغ از بحث علم جغرافی
سخنت بود جمله حرّافی
غالباً موجبات شأن خودت
بوده در شٵن دیگران نافی
تاجری فاجری چه میدانی
که سیاست کجا و صرّافی
فیالمثل بزچران چه میداند
که چه شد سرنوشت قذّافی
تازه باور نمیکنم،حتّی
فرق گز را بدانی از تافی
نبرندت به کارگاه حریر
تو چه داری به جز به هم بافی
چون کتابی ورق ورق شدهای
که نیرزد به خرج صحّافی
تو نداری به جز دلی نا صاف
پشت این صورت بدان صافی
صافی از جُرم من نمیگذرد
گر تو را بگذرانم از صافی
در خلیجی که فارس بوده و هست
پارس کردی به مدّت کافی
هیچ سودی نمیبری به خدا
چون نیاکان خود ز علّافی
بس که چپ میزنی به گاه سخن
شده زیبندهات تری گافی
بر دهانت لگد زدن سهل است
مشت اگر نیست کافی و وافی
با همین چند مُشتِ تقدیمی
بعد از این تا ابد نمیلافی!
شعر: ناصر فیض