۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سربازی» ثبت شده است

کوله و یقلوی!

● اولش بگم که بدقولی شد 2 هفته و واقعا کار خوبی نبود، اما شرمنده! بجاش این هفته جبران 2 هفته هم میشه!!

افتادیم گروهان جهاد و حالا 4 گروهان گردان ذوالفقار تشکیل شده بودند. این رو همین جا میگم که من قبل از امدن به خدمت تصمیم به نوشتن به خاطراتم گرفته بودم چون شنیده بودم اتفاقات جالبی!! می افته ولی آموزشی خیلی مجال نوشتن نداد بهم ، واقعا فرصت نمیداد نه از بابت تنبلی بلکه از حیث خستگی طاقت فرسا و صد البته سوز سرماش. بگذریم ، خلاصه از گنجینه ذهنی خودم مینویسم...

به ما گفتم که ساک وسائل مون رو همون جا روی زمین بذاریم و بریم صف ببندیم برای گرفتن کوله وسائل خدمت... یه جورایی دیگه آموزش داشت رسمی میشد، حالا ما رفتیم کوله رو برداریم.

فرمانده بهمون گفت زودتر بیاین وسائل رو بگیرید که تا ظهر آماده بشید زودتر. رفتیم یه کوله استوانه ای سبز انداختن تو بغلمون که از قبل وسائل رو توش چیده بودند، رفتیم آسایشگاه خودمون تا وسائل رو بیرون بیاریم. یه جفت پوتین، دو تا واکس با فرچه آبی و یه فرچه سفید،شلوار و پیراهن سربازی هر کدوم دو تا و البته به خاطر فصل سرما یه اور هم دادن.شامپو و زیرپیراهن و شلوار زیر و پیراهن گرم و یه سری وسائل دیگه.

خلاصه پوتین اش که سایزم بود با اور هم مشکلی نداشتم ولی پیراهنش و شلوارش بزرگ بود. رفتم تو آسایشگاه بغلی که عوض کنم. خلاصه یکی پیدا شد که سایزش بزرگ بود ولی پیراهنش کوچک و چی از این بهتر که همه چی جور در اومد.

بعدش گفتن برید برای گرفتن یقلوی!!! شاید نمی دونید چیه (ظرف فلزی سربازا برای خوردن غذا که اصرار عجیبی بود که توی اون حتما غذا بخوریم ) البته این  رو بگم که شستن اونم یه مصیبتی داشت که نگو. اونم گرفتیم و اسم هامون رو نوشتیم و رفتیم برای مراحل بعدی. بعد از این کارا دیگه ظهر شده بود و موقع افتتاح یقلوی. البته اینم بگم همه ماها تا 2 هفته اصلا نمیتونستیم وسائل مون رو دربیاریم بچینیم چون وقت نمیشد. اونایی که خدمت رفتن میدونن چی میگم. 

موقع نماز بود و گفتن که سریع (در حد پنج دقیقه ) برید سرویس بهداشتی و وضو بگیرید و بیاید صف بکشید برای نماز(البته اون موقع هنوز صف کشی منظمی نداشتیم ) واقعا تا یک هفته سرویس رفتن سخت بود! مسخره هست ولی حقیقته... رفتیم مسجد و نماز رو خوندیم که جزئیاتش رو بعدا بیشتر میگم... 

بعدشم رفتیم تا اولین ناهار رو به بدن بزنیم. گفته بودم که سلف خودش یه داستان جدا داره و واقعا هم همین طوره. از غذاهاش بگم که مثلا مرغ داشتیم که مرغش باهات حرف میزد و از مشکلاتش میگفت چون که خوب پخته نشده بود و البته آب مرغ هم  همون رب گوجه بود که ظاهرا خیلی آشپزها اعتقادی به آبکی کردن آب مرغ نداشتم. فقط نگفتن که وقتی آب مرغ آبکی نیس دیگه چرا بهش میگفتن آب مرغ...

برای رفتن به سلف باید صف میکشیدیم گروهانی... دو تا در ورودی سلف داشت که از هر در دو تا گروهان وارد میشد. داخل سال هم 4 محل پخش غذا بود برای هر گروهان. خلاصه رفتیم داخل و غذا رو گرفتیم. محل غذا خوردن هم جدا بود چهار ردیف صندلی برای چهار گروهان. 

یه بیست دقیقه وقت دادن برای ناهار... که اونم پنج دقیقه اش توی صف بودیم... من واقعا نمیتونستم کنار بیایم با تند غذا خوردن چون کلا آرام غذا میخوردم و برام خیلی سخت بود اوایل. خلاصه نصف غذا خورده نصف نخورده تمومش کردیم یا بهتره بگم که تمومش کردن... که گفتن بیاید بیرون سریع صف بکشید.

تا اینجا رو داشته باشید فعلا... :) اگه خوشتان اومد یا شما هم تجربه ای دارید یا هرچیزی نظر بدید لطفا ☆

  • یه پلاک
  • جمعه ۱۵ دی ۹۶

تقسیم گروهان

ما رو به 4 گروه تقسیم کردن تا گروهان ها رو تشکیل بدن. از اونجایی که من با دوستام اومده بودم خیلی دوس داشتم تا با هم در یک گروهان بیفتیم. پس با هم رفتیم در یک صف و از اونجا ما رو به سمت آسایشگاه سربازا بردند. هر گروهان 2 آسایشگاه داشت که بر اساس جمعیتی که میفرستادن تو آسایشگاه نفرات گروهان ها رو تعیین میکردن. خلاصه دوستان ما در صف چهارم و پنجم قرار گرفتن و من که مطمئن بودم با حساب و کتاب خودم حتما در گروهان اونها می افتم در همون صف ششم موندم. خلاصه نوبت رسید به صف پنجم. اولین رفیق ما رفت توی آسایشگاه دومی که مربوط به گروهان شهادت بود. بعدش اعلام کردن که آسایشگاه پر شده. نوبت رسید به صف پنجم و بقیه رفقای ما هم رفتن تو آسایشگاه اولی گروهان شهادت. داشت نوبت به منم می رسید که ناگهان تیر غیب زده شد.

یکی از این فرمانده ها اومد از صف ما 7 نفری رو با خودش برد که منم جزء شون بودم. می بینید بدشانسی رو :(

خلاصه سرتون رو درد نیارم؛ ما رو بردن و یه صف جدا تشکیل دادن تا کم و کسری سایر گروهان رو کامل کنن. من نفر پنجم بودم. 4 تای اول رو فرستادن گروهان ایثار. نفر آخر صف در رفت و خودش رو رسوند به گروهان شهادت... من و یه بنده خدا دیگه رو هم دادن به یه گروهان دیگه :| 

حالا افتادیم تو گروهان جهاد و القصه دوباره تقسیم شدن...

  • یه پلاک
  • جمعه ۲۴ آذر ۹۶

صبح اولین روز آموزشی


حالا دیگه صبح شده بود، اما چه صبحی! ساعت 4 و نیم صبح بیدارمان کردند. فکر کن یه لحظه. ما که شب قبلش ساعت 2 خوابیدیم حالا باید 4 و نیم صبح میرفتیم برای صبحانه :|
از آن طرف در پادگان آثار حیات خیلی پیدا نبود و همه چیز یخ زده بود. البته هنوز هوا تاریک بود و ما دقیقا نمی دانستیم در کجای تاریخ قرار گرفته ایم. صبحانه را خوردیم با هزار مکافات، از بی تجربگی های اول کار مثل تعیین جا و هزار داستان دیگر. خلاصه بعدش نوبت نماز صبح رسید که آن هم داستانی داشت که تو نماز صبح های دیگه تعریف میکنم. نماز رو که خوندیم کم کم بیرون مان کردن تا گروهان ها را تشکیل بدن. ما اینجا شنیده بودیم که یکی از این فرمانده گروهان ها پدر سربازا رو درمیاره. یعنی خدا خدا میکردیم تو اون سوز و سرما این فرمانده به پست ما نخوره! خدا رو شکر نخورد. 
من که با دوستام آمده بودیم مشکین شهر خدمت؛ رفتم تا توی یک گروهان بیافتیم اما دست تقدیر اتفاق دیگه ای رقم زد واسم که دفعه بعدی براتون میگم.

+ هر جمعه منتظر خاطرات خدمت ام باشید:) 
× نظری هم اگه دارید خوشحال میشم بگید.
  • یه پلاک
  • جمعه ۱۷ آذر ۹۶

در آغوش سرما

آموزشی دوران خیلی جالب و هیجان انگیزیه؛ البته نه برای من.

آموزشی اونم دو ماه در هوای سرد و خشک مشکین شهر اونم در سردترین ماه سال یعنی دی ماه واقعا جای تامل داره.

حاصل دو ماه آموزشی ما شده کلی خاطره جور و واجور که سعی میکنم به مرور بنویسم.

تیر 95 بود که فارغ التحصیل شدیم و خوشحال و خندان منتظر بودیم تا بریم آموزشی و استارت خدمت رو بزنیم. برگه اعزام رو گرفتم و رفتم ساری. ( محل اعزام استان مازندران). از اون جا یه اتوبوس داغون نشستیم و دوباره اومدیم از شهرمون رد شدیم و رفتیم برای استان اردبیل. ساعت حدودای 9 شب اول دی بود که احساس کردم شیشه های اتوبوس از داخل یخ زده. پلیس راه اردبیل بود انگار. همه می خندیدند...

اما این آغازی بود برای یک سرمای طولانی، چرا که اونجا اردبیل بود و مشکین شهر تازه از اونم سردتره.

ساعتهای 1 شب بود که رسیدیم پادگان شهید بیگلری مشکین شهر. تو سوز سرما اومدیم بیرون از اتوبوس و بعد نیم ساعت تازه رفتیم داخل برای بازرسی. 20 دقیقه بعدش نفهمیدیم چطوری رسیدیم به آسایشگاه سربازا.حالا باید خودمون رو آماده میکردیم برای اولین روزهای خدمت.

یه کم هم از مشکین شهر براتون میگم. شهر کوچیکی در نزدیکی ارتفاعات سبلان. شهری که به قول یکی از فرمانده هامون یه خیابون اصلی بیشتر نداشت :) و حتی 30 دقیقه ای میشد تو شهر چرخید.

فعلا اینو داشته باشید تا بعد...

 

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶

تیر خلاص

خواستم به این زودی ها در مورد سربازی ننویسم؛اما این اتفاقی که افتاده واقعا ناراحت کننده هست. سربازی که تو کهریزک متاسفانه چند افسر و سرباز را به رگبار بسته و خودش هم به ضرب گلوله کشته می شود.
آخر چرا کسی درد سرباز را نمی فهمد؟؟ واقعا چرا کسی دنبال ریشه یابی این وقایع و حوادث مشابه نیست، و بیشتر قصد سرپوش گذاشتن بر خبر را دارند.
ظاهرا باید بپذیریم که در یک کشور در حال توسعه زیست میکنیم و همه اینها عوارض زندگی در چنین کشورهایی است.
یا اینکه باید بدنبال روشهایی باشیم که کشورهای پیشرفته پیش روی سربازی گذاشته اند.
فقط یه جمله میگم؛ این حوادث و تمام گرفتاری ها و مشکلات سربازان در تمام این کشور قطعا به حساب تمام مسئولین ذی ربط هم نوشته می شود، امیدوارم به جای توئیت کردن و عکس یادگاری گرفتن کمی هم به فکر جوان ها باشید.
دیگه خسته شدیم از بس خواسته های قانونی خودمون رو گدایی کردیم،ظاهرا افکار پوسیده سوار بر گرده جوانهای این مملکت شده است و می تازد.


  • یه پلاک
  • يكشنبه ۱۵ مرداد ۹۶

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.