گاهی نوشتن سخت می شود، گاهی کلمه ای پیدا نمی شود تا حال ات را توصیف کنی... اصلا امشب نیتی برای نوشتن نداشتم ولی راه دیگه ای هم برای حال بدم پیدا نکردم... حال بد واقعا بد است...
امروز سر پست ام بودم، نه یه پست معمولی بلکه آخرین پست ام اون هم در جلوی ورودی بیمارستان . ظهر شده بود و من خوشحال که کمتر از 3 ساعت به آخرین پستم باقی مانده. تا اینجا همه چیز خوب بود. طبق معمول یکی از مراجعه کننده ها اومد و ازم سوالاتی پرسید در مورد وقت گرفتن برای درمانگاه. سرگرم صحبت با اون مرد بودم که یکدفعه مرد میانسالی آمد و سراغ پزشک را گرفت برای پاهاش...
داشتم جوابشو رو میدادم که یکدفعه انگار چشمهاش تار شده بود که مدام سرش رو تکون میداد؛ شک کردم که میخواد MI کنه اما گفتم شاید سرش گیج میره ، اما در کمال ناباوری پیرمرد که در جلوی در کاردکس نگهبانی بود ناگهان با سر به داخل کاردکس آمد و سرش محکم به دیوار خورد...کل این اتفاقات از گیج رفتن سرش تا افتادنش کمتر از 5 ثانیه اتفاق افتاد. شوکه شدم
پیرمرد سیانوز (سیاه شدن صورت بر اثر نرسیدن اکسیژن ) شده بود. سریع سرش رو گرفتم و اورژانس رو خبر کردیم. پزشک و پرستارا اومدن و عملیات احیا رو شروع کردن. کارهای اولیه انجام شد و سریعا به اورژانس منتقل شد.
بعد از چند دقیقه به خاطر وخامت حالش به ICU منتقل شد. کمتر از دو دقیقه بعد خبر دادن که مریض ازدست رفت. همسر و پسرش میگفتند که برای خرید نون بیرون رفته بود و چون پاهاش درد میکرد خبر داد که بیمارستان میره.اما بعدش خبری نشد و اومدن بیمارستان و باقی ماجرا...
و من هاج و واج در اولین روزهای سال جدید و آخرین پستم که با این خاطره تلخ هرگز از ذهنم پاک نمی شود.
خیلی از مسائل این اتفاق رو نمیتونم بنویسم چون اصلا توصیفی وجود نداره...
نمیدونم چه کار کنم از ذهنم پاک بشه؟ اصلا باید پاک بشه؟ نمیدونم؟! واقعا چیزی نمیدونم.