۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «همسر شهید» ثبت شده است

ناسزا


🔳 با جمعی از رفقا در محضر همسر شهید مدافع حرم بودیم؛ شهیدی از تیپ فاطمیون. اولین بار خبر شهادت همسرش را از فیلمی که در شبکه های مجازی منتشر شده بود، متوجه می شود. تصورش هم جان خراش و روح آزارست. 
اما مردانه و باصلابت سخن می گفت. شرح صدرش شعف انگیز بود. بماند که چه گفت. قلم قاصرست از بیان رنجش. 
مجلس در بهت بود و مهمان ها مضطرب از سنگینی این خانه غمین که یکی از رفقا از حال و روز بچه ها می پرسد:" دختر تان با شهادت پدر کنار آمد؟"

 دختر کوچکش گوشه ی اتاق زانو بغل گرفته و نظاره گر مهمان ها بود و هر از گاهی با گوشه چادرش بازی می کند. مادر که از او می گوید کمی خجالت می کشد و دو زانو ادب می کند: "خیلی تلاش کردم با رفتن پدرش کنار بیاید. کم کم عادت کرده بود. روزها سرگرمش می کردم تا شب ها زودتر بخوابد و بهانه نگیرد. اما خب... خیلی هم به سادگی نگذشت. "
حال و روز بانو تغییر می کند. گویی یاد خاطره ای میافتد که نمی داند بگوید یا رد شود. بغضش رو فرو می خورد و دل به آب می دهد:
" یکی از آن روزها که بیرون خانه مشغول بازی بود، توپش وسط خیابان می افتد و او هم دنبال توپ. در همین اثنا یک موتورسوار از راه می رسد و به سختی موتورش را کنترل می کند که به دخترم نزند. بخیر می گذرد؛ اما راننده که از شیطنت دخترم حسابی شکار و عصبی شده ، قهرآلود و احتمالن بی اراده چنان سیلی به صورتش می زند که سرخی اش می ماند. بعد هم به بهانه بی توجهی کودکانه اش چند ناسزا به من و پدرش حواله می کند و می رود. "


آرامش مادر تا اینجای قصه بود. صائب سخن می گوید و مثل کوه باصلابت است و خم به ابرو ندارد. اما با ادامه داستان او هم می شکند و مهمان ها که تا این لحظه چشم هایشان بارانی شده است را به هق هق می کشاند. 
دخترک گریه کنان وارد خانه می شود و ماجرا را برای مادر شرح می دهد. گریه ها امانش را بریده است. با نوازش ها و دلداری مادر مختصری آرامش می گیرد و با همان حال وحشت زده و بغض آلود، شکوه ای می کند که تاب مادر را هم می برد. مادر می گوید:" نه از خشم موتور سوار گلایه کرد و نه از فریادها و داد و قالش و نه حتا از سیلی و دست سنگینی که به صورتش میرسد. در آغوشم که قرار و آرام گرفت، گفت: "مامان... مگه بابای من شهید نشده؟ پس چرا این آقاهه بهش توهین کرد؟ چرا فحشش داد؟"....
.

+ به روایت محسن مهدیان

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸

قهرمان بابا رجب

مخاطب این متن و تصویر زیبا را سه گروه می دانم:

اول :مسئولین بخصوص صاحبان حقوق های نجومی

دوم: خانواده هایی که به دلیل پاره ای مشکلات و سختی‌ها در معرض فرو پاشی اند

سوم:خودمان که یادمان بماند که برای انقلاب چه خون دل ها خورده شده .
«حاج رجب محمدزاده، که در سال ۱۳۶۶ بر اثر اصابت ترکش خمپاره در جبهه صورت خود را از دست داد، در حالی به شهادت رسید که در "خانه اجاره ای" زندگی می کرد؛ پس از تحمل ۲۹ سال رنج در غذا خوردن، نفس کشیدن و از همه بدتر، در برقراری ارتباط با مردمی که برایشان به جبهه رفته بود و حالا از چهره اش می ترسیدند.


 قهرمان واقعی زندگی "بابارجب"، سرکار خانم شیوا (طوبی) زرندی همسر فداکار او بود که ۲۹ سال تمام با همین چهره زندگی کرد و تنهایش نگذاشت. 

بخش بزرگی از تاریخ جنگ، داستان "طوبی خانم" هاست که عمدتا، هنوز ناگفته مانده.» .

  • یه پلاک
  • جمعه ۲۷ مهر ۹۷

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.