دلم مسافرت می‌خواهد
به جایی که نیست
به غاری با پایان باز...
که آن‌طرفش به دریا می‌رسد!
به ساحل
به آزادی
به صلح
به حیاط امام‌زاده‌ای نامکشوف
شهری در کنج آسمان
مدینه‌ای که هر روز صبح
لاله‌هایش
قناری‌هایش
بادبادک‌هایش
و عروسک‌هایش
به «گل نرگس» سلام می‌کنند
من باید «پلاک» یک «ستاره» را
که هنوز در «جبهه جنوب» زندگی می‌کند
به دست مادرش برسانم...
و آشتی کنم
با جزر و مد اروند
و آن‌همه نخل سرجدا
من هنوز
دنبال «قایق عاشورا» می‌گردم
که در «شب حنابندان» گم شد
و آنطور که یادم هست
آخرین بار
«سردار جمهور»
در «هور» دیده شد...
بشنو از «نی»
بشنو از «سنگر»
بشنو از «بیسیم»
عمار، عمار، عمار
میثم! بگوشم…
من در «سه‌راهی شهادت»
با مورچه‌ای آشنا شدم
که هر شب، «نمل» می‌خواند
و با رزمنده‌ای که سلیمان نفسش بود!
و با سرهنگی که با آخرین حقوقش
تلویزیون چوبی دردار خرید
برای فرزند همرزم شهیدش
که امام را در ابعاد «خمینی» نشان می‌داد
دلم سفر می‌خواهد
لابه‌لای ابرها
گذشته‌ای نزدیک
و آینده‌ای که شاید همین آدینه باشد
گوشه «پادگان حمید» شاید
من عاشق تماشای شهری هستم
با فقط یک روزنامه
چاپ عصر
۱۶ صفحه سفید
تا دفترچه نقاشی «بچه‌های ولی‌عصر» باشد…
مدادرنگی‌ها را تیز کنید!
نقش و نگار مرا
خفه کردند با «سیمان»!
شمشیرها را برق بیندازید!
بند پوتین‌ها را محکم کنید!
سفری دراز در پیش است...
ببینم!
شما شهری نمی‌شناسید
که همه فصل‌هایش «بهار» باشد؟!
و همه زنانش «حوا»؟!
و همه مردانش «آدم»؟!
و همه سربندهایش «یا زهرا»؟!
و همه کوچه‌هایش «بنی‌هاشم»؟!
و همه روزهایش «تاسوعا»؟!
و همه رودهایش «علقمه»؟!
و همه جزایرش «مجنون»؟!
و همه منتظرانش «یعقوب»؟!
وهمه چشم‌هایش «نوح»؟!
و همه موحدانش «ابراهیم»؟!
و همه حاجیانش «هاجر»؟!
و همه امیدوارانش «موسی»؟!
و همه حواریونش «عیسی»؟!
و همه پادگان‌هایش «دوکوهه»؟!
و همه فرماندهانش «حاج‌احمد»؟!
و همه شب‌شکنانش «نصرالله»؟!
و همه مساجدش «مسجدالاقصی»؟!
و همه کانال‌هایش «حنظله»؟!
و همه شب‌ جمعه‌هایش «کمیل»؟!
و همه تقاطع‌هایش «سه‌راهی شهادت»؟!
و همه کربلاهایش «پنج»؟!
و همه خنده‌هایش «خرازی»؟!
نه! در «نقشه» نیست شهری که بنا دارم مسافرش باشم!
سرتان را بالا بگیرید...

به قلم: ح سین قدیانی

■ این هم از مسئولین ما...