نورالدین پسر ایران حقا روایت شیرین و دلچسبی دارد؛ روایتی که گاه با لهجه ترکی درهم آمیخته و صفحات هشت ساله دفاع مقدس را روایت میکند. قصه ی جانباز 70 درصدی که تمام بدنش سوخته ، چشمش آسیب دیده و کلی ترکش در بدن دارد و بسیاری آسیب دیگر؛ ولی با این همه 77 ماه در جبهه حضور داشته که این خود سبب روایت خطی و کاملی شده است.
کتاب پس از روایت کوتاهی از کودکی و نوجوانی به داستان اعزام به جبهه یک پسر 15 ساله میپردازد. سپس داستان اعزام به جبهه غرب و جنوب و خطوط عملیاتی مختلف و البته عملیاتهای بدر؛ والفجر 8، کربلای 4 و... را بیان میکند. البته همان طور که در تقریظ رهبری هم بر این کتاب آمده یکی از مسائلی که خیلی پرداخته نشد نقش همسر نورالدین است؛ با این همه این کتاب تقریبا 700 صفحه ای آن قدر کشش و جاذبه دارد که مخاطب را با خود همراه کند. از روند درمان جانبازان ؛ اعزام شان به خارج پس از جنگ؛ و البته پس از جنگ نیز مینویسد.از رفتار مسئولان و مردم شهر؛ از خون دلهای رزمنده ها، مناجاتها و داغ دوستان و همرزمان شهیدشان.از کمبود امکانات و صد البته از سالهای آخر جنگ و جام زهر.
جهت تشویق بیشتر برای مطالعه این کتاب بخشهایی از آن را می آورم؛
1. در یکی از رزمهای شبانه وقتی در حال برگشت به سمت پادگان بودیم گفتند هرکس فشنگ دارد همینجا تیراندازی کند.همه خشاب شان را خالی کردند اما من به سرم زد فشنگ هایم را نگه دارم. وقتی به نزدیکی پادگان رسیدیم قرار شد به دشمن فرضی مستقر در پادگان حمله کنیم. شروع به حرکت کردیم و چند متر جلوتر به تله های انفجاری که از قبل کار گذاشته بودند برخوردیم. با تیربارچی ما را زیر آتش گرفته بودند. یکدفعه به سرم زد از سیمهای خاردار و تله های انفجاری بگذرم، از موانع گذشتم به تیربارچی رسیدم و با گلوله هایی که داشتم به طرفش تیراندازی کردم. بنده خدا خیلی ترسید. زود فریاد زدند: کافیه... برگردید.
بعد از پایان مانور گفتند یکی از نیروها نزدیک بود تیربارچی را بزند. خیلی سعی کردند آن یک نفر را پیدا کنند اما من اصلا به رویم نیاوردم! آن شب وقتی نتوانستند به نتیجه برسند ما را به خوابگاه هدایت کردند.اما برنامه در صبحگاه فردا ادامه داشت. بعد از صبحگاه پرسیدند: کی به تیربارچی تیراندازی کرده؟ کسی چیزی نگفت.من هم صدایم را درنیاوردم! 24 ساعت از غذا محروم شدیم و آن شب هم که از شبهای سرد زمستان بود ما را پابرهنه بیرون کشیدند انگار نه انگار که مسبب این زحمت های مضاعف هستم. سرانجام وقتی دیدند کسی چیزی نمی گوید از پیگیری ماجرا صرف نظر کردند.
-----------------------
2. من یک موتور پرشی هوندا* داشتم که گاهی به جبهه می آوردم. جواد بخت شکوهی( از همرزمان ) به من پیله کرد: وصیت کن بعد از شهادتت این موتور رو به من بدن. برای اینکه جواد دست بردارد گفتم: باباجان! این موتور خطرناکه. تا حالا چندین نفر رو کشته.باور کن اگه اسم تو هم رو این موتور باشه تو هم از بین میری!
اما جواد از رو نمی رفت: تو چی کار داری به رفتن من!فقط وصیت کن که وقتی شهید شدی این موتور به من برسه.قضیه را برای جواد تعریف کردم و گفتم: امیر ( از دوستان و همرزمان ) به این موتور دستش را زده؛ خیلی از بچه های دیگه که حالا شهید شدن سوار این موتور شدن، حالا نوبت منه اگه این موتور رو به تو بدم تو حتما شهید میشی. اما جواد دست بردار نبود و پیله کرده بود که باید وصیت کنی موتورم به جواد برسد! بالاخره از رو رفتم! یک روز بچه ها دور هم جمع شدند تا وصیت نامه تنظیم کنند. جواد بود و رحیم و قادر و چند نفر دیگر.خودشان نوشتند که بعد از شهادت سید نورالدین عافی موتورش به جواد بخت شکوهی خواهد رسید. کار وصیت نامه که تمام شد رو کردم به جواد و گفتم: جواد! نمی خواستم اینو بهت بگم اما حالا در حضور بچه ها میگم که یه روز با همین موتور میام رو سنگ قبرت! این بچه ها شاهد باشن...
و روزی نه چندان دور رسید که من و حیدر با همین موتور رفتیم سر قبر جواد ! حیدر روی قبر جواد میزد که: جواد بلند شو! سید نورالدین با موتور اومده...
* موتوری که جواد خاطرخواهش شده بود برای اولین بار از سپاه به ابراهیم نمکی (از اقوام سید نورالدین ) داده شده بود. ابراهیم قبل از اینکه در خیبر اسیر شود موتور رو به حسن نمکی داده بود. حسن که شهید شد موتور به کریم رسید.کریم هم این موتور رو به برادر زنش که در سپاه بود داده بود. به کریم گفتم: میخوام این موتور دست من باشه. موتور کاوازکی ام رو به اضافه یک یا دوهزار تومان دادم و آن موتور رو گرفتم.
+ مصاحبه نورالدین قهرمان کتاب