رمز یک کرامت

یه روز یه نفر میاد خدمت حاج شیخ رجبعلی خیاط و درخواست یک دست کت و شلوار پسرانه می کند. 
مرحوم شیخ می فرمایند: چه اندازه باشه، پسرت ریزه یا درشته؟
خریدار میگه معمولیه. 

همون وقت پسر بچه ای با همون خصوصیات جسمی داشته از اونجا رد میشده خریدار از اون پسرک میخواد که بیاد و اون کت و شلوار را تنش کنه تا سایز بزنه. بعد از اینکه پسر بچه لباس تنش می کنه، خریدار میگه خوبه درش بیار.
پسرک به خیال اینکه کت و شلوار مال خودشه یه دفعه حالت پژمردگی و غم بهش دست میده و آهی می کشه.
مرحوم شیخ رجبعلی تا حال طفل رو میبینه میزنه به پشت اون و میگه: برو کت و شلوار مال خودته.
 از اون به بعد پرده ها برای حاج شیخ کنار رفت به خاطر یک احسان بجا و قربه الی الله به درجاتی رسید...

در میخانه که باز است چرا حافظ گفت:
"دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند..."
 

 ✔️همیشه‌دوزانو می‌نشستند.

✔️پدر هیچ‌وقت به پشتی تکیه نمی‌کردند و همیشه کمی ‌دور از پشتی می‌نشستند.
✔️ممکن نبود با کسی دست بدهند و دستشان را زودتر از دست او بکشند.
✔️خیلی آرامش داشتند.
✔️هنگام صحبت خنده بر لب داشتند. 

✔️شیخ با بچه‌ها با زبانی نرم و مهربان صحبت می‌کردند.

✔️یکبار شخصی سفارشی برای پدرم آورد. شیخ اندازه گرفت و گفت 2روز کار می‌برد و اجرت آن 30تومان می‌شود ولی وقتی آن شخص برای گرفتن سفارش مراجعه کرد شیخ 10 تومان به او برگرداند و گفت: «فکر می‌کردم به اندازه 30تومان زحمت دارد اما یک روز بیشتر کار نبرد و همین 20 تومان کافی است.» 

✔️یک جمله معروف داشتند: «هر سوزنی که برای غیر‌خدا زدم آخر به دست خودم رفت.»
✔️در خانه ما ده‌ها بچه یتیم بزرگ شدند و به ثمر رسیدند. همیشه چندین بچه در حیاط خانه ما بازی می‌کردند. طوری که بعضی از همسایه‌ها بالاخره متوجه نشدند که کدام یک از آنها از خانواده ما نیستند یا بچه یتیم هستند.
✔️برای بچه‌های یتیم‌ کت و شلوار نو دوختند. اما هیچ‌وقت این کار را برای من که پسر ایشان بودم انجام ندادند.
✔️یک بار آیت‌الله ‌شاه‌آبادی نزد شیخ آمده و گفته بود: «کار ما تربیت روحانیون است اما شیخ آدم می‌سازد.»
✔️پدرم یک شب مرا از خواب بیدار کردند، 2 گونی برنج از خانه برداشتیم و بیرون رفتیم. بردیم خانه پولدارترین فرد محله مان. صبح آن روز پدر مرا صدا زدند و گفتند: «محمود برو یک چارک برنج نیمدانه و 2 ریال هم روغن دنبه بگیر بده به مادرت تا برای ظهر دم پختک درست کند.» آن موقع این رفتار پدر برایم سنگین و نامفهوم بود. متوجه نمی‌شدم چرا برنجی را که در منزل داریم به پولدارترین فرد محله می‌دهد و خودمان برای ناهار باید برنج نیمدانه بخریم؟! بعدها فهمیدم آن بنده خدا ورشکسته شده بود و روز جمعه مهمانی مفصلی در خانه داشت.


♦️«رجبعلی نکوگویان» مشهور به «شیخ رجبعلی خیاط» 132سال قبل در شهر تهران به دنیا آمد. از دوران کودکی‌ شیخ اطلاعات زیادی در دست نیست جز اینکه روایت شده است مادرش در زمان بارداری او، یک روز که می‌خواست از غذایی که پدرش به خانه آورده بود بخورد، فرزند در شکمش پا کوبیده و او احساس کرده که نباید آن غذا را بخورد و بعد فهمیده که غذاها حلال نیست.

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۲ مهر ۹۸

"دزد کوچولوهای" دوست داشتنی

همکار خبرنگارم دلخور بود. سوژه اش نتوانسته بود توجهم را جلب کند. گفتم مختاری ولی کلیشه است. گفت دستگیری یک کودک دزد جذاب نیست؟ گفتم ازین خبرها زیادست. گفت کودک است. گفتم فرقی نمی کند. گفت کودک کارست. گفتم دیگه بدتر. کودک کارست و احتمالن گشنگی و یا فشار صاحب کار باعث شده دستش به کجی رود. گذشتیم. اما سوژه ادامه داشت. ماجرا از وقتی شنیدنی شد که متوجه شدیم قصه این دزدی قصه دیگری است. 
چند کودک کار را به جرم دزدی گرفته بودند. باید تقاص می دادند. باید جبران می کردند و باقی ماجرا. اما این دزدهای کوچک، روایت دیگری برایمان داشتند.
ماه محرم بود؛ چند کودک کار تصمیم می گیرند در محله دروازه غار تهران تعزیه برگزار کنند و برای تعزیه لباس می خواستند. دستشان به جائی بند نبود و جیبشان هم خالی. اما از حال و هوای محرم نمی شد گذشت. این شد که تصمیم گرفتند لباس تعزیه را از راه دزدی تهیه کنند و هرطور شده تعزیه را برپا کنند. 
تلخ و شیرین قصه را تصویر کردیم تا اینکه هفته بعدش یک راننده تاکسی تماس گرفت و گفت که گزارش را خوانده است و می خواهد کمک کند. گفتم چه کمکی؟ گفت من تعزیه گردانم و می خواهم برای این بچه ها کلاس بگذارم. خیر دیگری هم لباس تهیه کرد و باقی ماجرا. چند روز پیش دوستی که در جریان آنروزها بود، تماس گرفت و گفت جمع دیگری از کودکان کار دوست دارند تعزیه برپاکنند. بانی لباس و تجهیزات هم داریم. آقای راننده را صدا می کنید؟

گرد و غباری که رسیده به شهر ما
بذل مودت ست که آید ز کربلا

 

+ به روایت: محسن مهدیان

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸

مصطفی دیوونه رو می شناسید؟

شاید اسم مصطفی دیوونه را شنیده باشید. لات داش مشدی و پهلوان بازار پاچنار که با همه خلاف کاری هاش اما حرمت سادات و فقرا را داشت. تا اینکه گذشت و گذشت و راهش به کربلا رسید و شیفته جوانمردی و مرام شهدای کربلا شد. و حالا همه «مصطفی دیوونه» را با عشق به امام حسین(ع) و دیوونه سیدالشهدا می‌شناسند. 
🔴  بسیاری از مداح های بنام تهران مثل شاه حسین بهاری و وعاظی چون مرحوم کافی در هیات او نامدار شدند. وی خاطره‌ای خواندنی هم از منبر رفتن حاج مصطفی می گوید: «یکبار قرار بود آقای شیخ محمود فاضل کاشانی به منبر برود اما ایشان هنوز نرسیده بود. یکی از حاضران که از خالی بودن منبر راضی نبود به صاحبخانه گفت: ‌حاج آقا مصطفی امروز خودتان ما را به فیض برسانید. زمزمه‌ای حاکی از رضایت از میان جمع برخاست ولی با لب گزیدن حاج مصطفی فروکش کرد. لحظه‌ها می‌گذشت اما خبری از واعظ نشد تا اینکه مصطفی به آرامی ولی از روی کراهت برخاست که با ذکر صلوات جماعت همراه شد. او به سوی منبر رفت و روی پله اول نشست. او با سری افکنده قدری گریست و گفت: ‌چه بگویم؟ بگذارید از خودم بگویم. تمام شما مردمی که اینجا نشسته‌اید از صد پله پدرسوختگی حداکثر 10 پله را رفته‌اید. مردم بدانید که من تمام صد پله پدرسوختگی را رفته‌ام ولی پیشانی‌ام خورد به سنگ و آقایم حسین(ع) دستم را گرفت. ‌ای مردم! ‌ای جوانمردان! دنیا می‌خواهید؛ آقایم حسین(ع). آخرت می‌خواهید؛ آقایم حسین(ع). پول می‌خواهید؛ آقایم حسین(ع). دین می‌خواهید؛ آقایم حسین(ع). هیچ نامی زیباتر از نام آقایم حسین(ع) نیست. هیچ یادی دلپذیرتر از یاد آقایم حسین(ع) نیست. مصیبت می‌بینید یاد آقایم حسین(ع) بیفتید. ناملایمی بر شما وارد می‌شود یاد آقایم حسین(ع) باشید و...» جملات و عبارات حاج مصطفی به میانه رسیده بود که صدای گریه جمعیت بلند شد و همه اشک می‌ریختند. صحبت‌های او آنقدر از سر اخلاص بود که جماعت مشتاق را در خلسه‌ای عطرآگین غرق کرد. در آن وضع هیچ‌کس متوجه ورود واعظ نشد. بالاخره حاج مصطفی متوجه حضور آقای فاضل شد و با شرمندگی و در حالی که صورتش غرق اشک بود از روی پله منبر بلند شد. آقای فاضل کاشانی بالا رفت ولی نتوانست صحبت کند. فقط روضه خواند و گفت: «‌هرچه می‌خواستم بگویم حاج آقا مصطفی گفت.»

  • یه پلاک
  • شنبه ۲۳ شهریور ۹۸

علم

 علم و علم کشی بی اصل و نسب نیست. بی حکمت نیست. اینجا نیز حقایقی نهفته است.
هرکدام از این اجزا نشانی است از فرهنگ عاشورایی مردم.
تیغه ها نماد حق طلبی شیعه است که هیچگاه در نیام هم نخواهد بود.
تعداد تیغه ها 5 تن و 12 امام و 14 معصوم است. تیغه وسط نیز الله است که تعادل علم را حفظ می کند. بیشتر هم نمی سازند. بودند اهل هنری که سفارش بیش از 15 تیغه نمی پذیرفتند. 
علم طوق دار و تک تیغ هم هرجا برود اولی بر احترام است. 
روی تیغه ها زیارت عاشورا و یا اشعار محتشم است.
شیر در علم نشان قدرت است و شجاعت؛امیرالمومنین. اسدالله الغالب.
برخی نیز معتقدند به ماجرای آمدن شیر بعد از شهادت سیدالشهدا در کربلا اشاره دارد.
آهو نماد "ضامن آهو" است. نماد امام رضا. اشاره به ضمانت و رحمت و مغفرت سیدالشهدا در کربلا دارد. هم داستان حضرت حر و هم نصیحت به شمر ملعون.
زنگوله، زنگ حیدری است که وقتی وارد زورخانه هم می شوید به صدا در میاید. برخی هم آنرا مرتبط به ماجرای ساکت شدن زنگوله های شتران در ابتدای خطبه حضرت زینب در شام می دانند.
طاووس نماد امام زمان علیه السلام است .المهدی طاووس اهل الجنة
شتر نشانه اسارت اهل بیت است. برخی هم آنرا اشاره به حدیث پیامبر در معراج می دانند که فرمود دیدم کاروان بی پایانی از شترها حرکت می کردند که حامل فضائل امیرالمومنین بودند.
"مرغ رخ" در کنار علم استفاده می شود و ترکیب پرنده و صورت انسان است و نماد محافظ علم. برخی می گویند همان براق است که در شب معراج مرکوب پیامبر اکرم بوده است.
هدهد نشانه سفیری و پیام بری عاشورا است. 
سر اژدها نیز نشان نفس سرکش است و هم اشاره به داستان لشکر جنیان در کربلا برای کمک به امام حسین دارد و نپذیرفتن این نصرت از سوی ایشان.
خروس اذان گو، نماد غیرت است.
کبوتر هم نشانه آزادگی و شهادت است. 
شمع و فانوس نماد قداست و پاکی است.
گفتنی است علم را پهلوانان خوشنام شهر حمل می کردند.
کمتر سنت ماندگاری است از قدیمی های ما، که بدون رمز و راز و اسرار باشد.

+ پیغام خون :تمام قد در مقابل انحراف انقلاب

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۱۸ شهریور ۹۸

چهارپایه 100 ساله


چهارپایه خوانی سنت قدیمی و زیبایی است که هنوز برخی هیات های قدیمی پایبند آنند. اما چهارپایه مقابل تیمچه حاجب الدوله داستان زیبایی دارد. اکثر قدیمی ها و پیرغلامان سیدالشهدا بالای این چهارپایه شعر خوانی کرده اند. از مرحوم حاج اکبرناظم تا حاج احمددلجو و شاه حسین بهاری و حاج احمدصالح و سیدعباس زریباف و حاج محمد علی اسلامی و غیره. 
پای این چهارپایه نیز خیلی ها بودند. این چهارپایه همه خوبان بازار را به خود دیده و اهل بازار ارادت خاصی به این چهارپایه دارند. از روزهایی که به خاطر همین چهارپایه خوانی مردم خاک تیمچه را از باب تبرک و تیمم با خود می بردند حدود یک قرن گذشته است.
داستان معروف حاج اکبر ناظم نیز روی همین چهارپایه اتفاق افتاد.

 وقتی به حاج اکبر خبر دادند دخترت در بستر بیماری به رحمت خدا رفت و حاج اکبر با همان سوز و گداز مجلس خود را اداره کرد و به اطرافیان گفت: «خبر را پخش نکنید. مجلس عزاداری سیدالشهدا را باید با کمال احترام برگزار کرد. بعد از تمام شدن مجلس به کارهای فرزندم می رسم.» 

بعد هم سر به زیر انداخت و زیر لب خطاب به ساقی کربلا، حضرت ابالفضل علیه السلام عرض کرد: "آقا! از اکبر ناظم، نوحه خواندن برمی آید و از شما مرده زنده کردن." بعد هم بالای چهارپایه رفت و شروع کرد به نوحه خواندن:
ای ساقی لب تشنگان...
آنچان سوزی در نوحه اش بود که دل همه را به لرزه درآورد. پس از پایان مجلس به خانه می رود و در کمال ناباوری می بیند فرزندش به استقبالش آمده و می گوید: یک آقایی آمد و به من گفت: «به پدرت بگو مجلس ما را تعطیل نکردی ماهم از خدا خواستیم عمر فرزندت را تعطیل نکند" 
بعدها هربار که درباره ماجرای آن شب از حاج اکبر ناظم می پرسیدند، جواب میداد: 

تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن 
که خواجه خود روش بنده پروری داند


دختر حاج اکبر ناظم هنوز زنده است.

+ پیغام خون (عاقبت عافیت طلبی )

  • یه پلاک
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.