حکایتی از امام زمان (عج)

📝 علی قهرمانی

 

 در التهاب دیدار امام زمانش می‌سوخت. خدمت شیخ رسید.

شنید: چهل شب، هر شب صدبار «رب ادخلنی مدخل صدق» را بخوانید، امام زمان (عج) را می‌بینید.

 رفت و برگشت و گفت «خواندم، ندیدم!» حرف شیخ مبهوتش کرد؛ «در مسجد که نماز می‌خواندی، سیدی به تو نگفت انگشتر انداختن در دست چپ کراهت دارد، گفتی: کل مکروه جایز؟!

آن سید، امام زمانت بود.»

 

☆☆☆☆☆☆☆☆

آن آقا که بود؟

سال 1354 به حج مشرف شدم. آن‌ سال هم‌اتاقی من پیرمرد زمین‌گیری بود که به‌زحمت راه می‌رفت.

زمانی که در منا آتش‌سوزی رخ داد و نزدیک بود آتش به خیمه ما برسد، همگی فرار کردیم و در حال خود نبودیم تا به وسط کوه رسیدیم.

ناگهان متوجه شدیم که آن پیرمرد در خیمه مانده و آتش منطقه را فراگرفته است. مطمئن شدیم که وی در آتش سوخته است، اما وقتی‌که جلوتر رفتیم و به بالای کوه رسیدیم، پیرمرد را درحالی‌که ظرف آبی در کنارش بود، یافتیم. از او پرسیدیم چگونه به اینجا آمدی؟

گفت: وقتی شما مرا تنها گذاشتید، آقایی آمد و دستم را گرفت و به کنار این چادر آورد و گفت: همین‌جا بنشین تا رفقایت بیایند. این هم آب است. هرگاه تشنه شدی بنوش.

 

راوی: حاج رضا سلطانی