چند روز پیش خبری منتشر شد از تخریب یک آلونک در هرمزگان که گفته میشد در حاشیه رودخانه است که یک زن سرپرست خانوار با دخترش در آنجا می زیست.این تخریب در نهایت منجر به خودسوزی زن شد و در ادامه عذرخواهی مسئولین و...(البته زن زنده است )

مانده ام چه بنویسم! از کجایش بنویسم! اصلا مگر چیزی هم می توان نوشت! اما با خود گفتم قلم ابزار کمی نیست شاید بتواند آه مظلومی را به گوش دیگران برساند. اینکه واقعا این سبک برخورد درست است یا خیر؛ اینکه به صرف قانونی بودن کارمان هرطور رفتار کنیم مانعی نیست ؛ اینکه اگر فیلمش بیرون نمی آمد آیا اصلا کسی خبردار میشد؟ آیا کسان دیگری هم هستند که صدایی ندارند. اینکه چرا زن ناامیدانه شکایت نکرده و رفته خودسوزی کرده هم مسئله ی مهمی است؛ چرا دستگاه قضا را وارد گود نکرده نکته ای است! اینکه این مسئله را هم میتوانیم گردن امریکا بیندازیم!

بگذارید کمی شما را به گذشته ببرم به جایی خارج از ایران. جایی که خودسوزی کبریت بر انبار باروت شد و اصلا چه کسی فکر میکرد چنین اتفاقی رقم بخورد.قصه همیشه یک چیز است فقط آدم ها، زمان و مکانش متفاوت است.قصه، قصه ی ظلم است و ستمی که بر ناتوانی رفته و بدتر از آن گوشی که برای شنیدن این ستم وجود ندارد و دستی که یاری اش کند در رفع ظلم رفته بر او.شاید حدس زده باشید مقصدم را. بله کشور مسلمان تونس در آفریقا. از اینجا به بعد را دوست دارم یک روایت داستانی داشته باشم با ذهنیت خودم و البته عناصر واقعی اتفاق افتاده...

من اکنون بوعزیزی ام، سبزی فروش تونسی که با گاری کوچک خود امرار معاش میکند.از کودکی پدرم را از دست داده و نان آور خانواده ام شدم.خانواده ما کارگر و زحمتکش اند و همیشه رزق حلال به خانه برده ام. با اینکه فارغ التحصیل دانشگاه ام ولی از زور بیکاری به سبزی فروشی رو آوردم.اشکالی نداره فقط لقمه ام حلال باشد. امروز صبح هم با گاری ام مشغول کار بودم که ماموران سد معبر آمدند و راه ورودم را بستند. به آنها گفتم من همیشه اینجا کار میکنم و اگر سبزی نفروشم چگونه خرج خانواده ام را بدهم؟ آنها با توهین و اهانت پاسخم را دادند و گفتن این قانونه ، همین. راستش را بخواهید غرورم را جریحه دار کردن و آبرویی برایم نذاشتن.چاره ای جز جمع کردن بساطم نداشتم به امید شکایت و پیگیری رسمی و قانونی این گرفتاری.

شکایت کردم ولی انگار نه انگار.گویا با دیوار حرف میزدم و گوش شنوایی حتی برای شنیدن حرفهایم وجود نداشت.بغضی گلویم را گرفته که دارد می ترکد.دستانم به رعشه افتاده و با خود میگویم: خدایا چه کنم از این ظلم رفته!! تو گفته ای آه مظلوم زودتر از هرچیزی در آسمانها بالا میرود و دامن و دودمان ظالم را می سوزاند. شب به خانه برگشتم و با خود فکر کردم که چه کنم؟ چه کسی درد مرا چاره می کند؟ به کسی در خانه چیزی نگفتم و کسی از ماجرایم خبر ندارد.نمیخواستم ناراحت شان کنم.شب بیشتر با خانواده ام وقت گذراندم گویی آخرین دیدارم است.مادرم مرا بوسید و گفت: پسرم خدا خیرت دهد که بار سنگین این زندگی را به دوش میکشی...من از تو راضی ام ان شاء الله خدا هم از تو راضی باشد. گریه ام میگیرد اما خودم را کنترل میکنم...دستان گرم مادر آرامشبخش روحم شده.

فردا صبح به همان جای همیشگی نرفتم؛ رفتم به سمت شهرداری با یک باک. تصمیمم را گرفته بودم.چاره ای نبود...خدایا مرا ببخش نمیتوانم تحمل کنم این محنت را...میدانم خودکشی ذنب لا یغفر است اما ظلم استخوانم را ترکانده است.باک را جلوی شهرداری روی خودم خالی میکنم و کبریت را میزنم. مردم جمع میشوند.دیگر نمیفهمم چه میشود...

در بیمارستان به هوش آمدم .همه خانواده نگرانم بودند و من نگران آنها...

سه هفته بعد...

خبرش پیچید که جوان تونسی که در جلوی شهرداری خودسوزی کرد از دنیا رفت...

۱۰ روز بعد حکومت زین العابدین بن علی هم شروع به اضمحلال رفت...

 

اینها را نگفتم تا داستان تعریف کنم گفتم تا بدانیم حساب و کتاب خداوند مثل ما نیست؛ او هر آه مظلوم را چند ده برابر کرده و بلکه بیشتر به ظالم برمیگرداند.از این حوادث ساده نگذریم، شاید حتی آن جوان تونسی که این فعل حرام را مرتکب شد هم فکر نمیکرد این چنین طوفانی در تونس و کشورهای عربی دیگر به پا کند. ظلم، ظلم است مهم نیست در چه لباس و زمان و زبان و مکانی،  مهم این است که مردم پی عدالت اند و مهم تر از آن کسی که حرف شان را بشنود و پیگیر رفع ستم شان شود. اگر به گذشته بازگردیم حتی داستان فروپاشی حکومت تزاری روسیه که با افزایش قیمت نان سبب قتل تزار و خانواده اش و نابودی حکومتش را میتوانیم به عنوان شاهد ماجرا بیاوریم و قص علی هذا...خلاصه این جور اتفاقات جرقه و کبریت است و قطعا انبار باروتی را به آتش میکشد، پس چه خوب است که جلوی جرقه زدنش را با احیا و اجرای حق و عدل بگیریم.