۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

داستان ننه قربون (3)

■ پس آقایان هم آنجا فعالیت هایی داشتند! توضیح می دهید؟

● بله. فعالیت های آنجا به دو دسته تقسیم می شد یکی مربوط به آقایان بود که شامل دوخت چادر جنگی، تعمیر و شستن پوتین، پتو شویی، تعمیر برانکارد و... بود و بخشی هم بازسازی لباسهای پاره و شستشوی لباس های خونی شهدا یا مجروحین بود و دوخت و دوز آنها بود که بیشتر کار خانمها بود.

البته بسیاری از کارها مشترک بود. مثلا پوتین ها در یک مرحله نزد خانمها تمیز می شد و در یک مرحله پیش آقایان دوخته و واکس می خورد. مدتی که از جنگ گذشت چایخانه دیگر یک محل ساده نبود! تبدیل شد به ستاد بازسازی اقلام جبهه جنوب. 

تمام تجهیزات و وسایل و البسه نیروهای هوایی، دریایی، بسیج و سپاه و ارتش می آمد آنجا و باز سازی می شد. مثلا حتی دیگ های آشپزخانه های لشگرها یا کلمن های آب درون خط مقدم یا چراغ های علاءالدین  هم  که ترکش می خورد، می آمد آنجا و تعمیر می شد. 

 

■ ماجراهای عجیب چایخانه از کجا شروع شد؟

● یک روز نزدیک غروب بود که حاج آقای عادلیان بنده را خواست. وقتی نزد ایشان حاضر شدم گفت الان خبر رسیده یکی از خانم های اصفهانی که مشغول شستن لباسهای اتاق عمل است فرزندش شهید شده. دیدیم چاره ای جز دادن خبر دادن به ایشان نیست. 

تلفن زدیم و تا آمد پای گوشی تلفن قبل از این که ما حرفی بزنیم گفت: «جانم؟! می خواهید بگویید فرزندم شهید شده؟ خودم می دانم! الان هم هر کاری می خواهید انجام بدهید من در حال لباس شستن هستم و لباس هایم هنوز مانده، این جا به من نیاز است نمی توانم کارم را رها کنم. بروید خودتان تشییعش کنید.»

■ بعدش چه شد؟

● هیچ!، این خانم رفت سر کارش و مثل کوه نشست به لباس شستن و تا چند روز بعد که لباسهایش تمام نشده بود راهی اصفهان نشد و تشییع پیکر فرزندش بدون او انجام گرفت.

 

□  تخصص:
خون شویی ...

 

 

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

داستان ننه قربون (2 )

■ لطفا خودتان را معرفی کنید.


● بنده فاطمه موحدی مهر فرزند علی اکبر متولد 1322 هستم و در شهر همدان به دنیا آمده و سال 1334 به تهران مهاجرت کردیم. در حال حاضر نیز دو فرزند پسر دارم که به لطف خدا در زیر سایه ی اسلام زندگی می کنند.

■ فعالیت های انقلابی شما از چه زمانی آغاز شد؟

● از قبلِ انقلاب در مساجد حضور داشتم، هرچند جوان و کم تجربه بودم اما در فعالیت های انقلابی مانند پخش اعلامیه بر علیه رژیم شاهنشاهی شرکت می کردم.

■ با چایخانه چگونه آشنا شدید؟

● از طریق دوستان همفکرم به خصوص خانم احمدی با فعالیت های پشتیبانی جنگ آشنا شدم. اوائل در  بسته بندی اقلام و مایحتاج بسیجیان جبهه ی غرب کمک می کردم. در همین گیر و دار مقداری از این اقلام به همراه پانزده دستگاه آمبولانس به اهواز ارسال شد که من و تعدادی از خانم ها هم برای همکاری پانزده روزه همراه گروه حاج آقا عادلیان راهی اهواز شدیم که آن پانزده روز هشت سال به طول انجامید.

■ شما در زمانی مسئولیت بخش خواهران را به عهده گرفتید که جوانی کم تجربه بودید. چطور این مسئولیت سنگین را در ان شرایط پذیرفتید؟

● قبل از بنده حاجیه خانم علم الهدی سرپرست آنجا بودند اما بعد از حضور بنده در چایخانه (که بعدها به علت شهادت حسین علم الهدی اسمش شد پایگاه شهید علم الهدی) خانم ها به  سرپرست آنجا حاج آقای عادلیان پیشنهاد دادند که بنده را به مدیریت خانم ها برگزیند و من هرچند بسیار وابسته به خانواده ام بودم اما در عمل انجام شده قرار گرفتم یعنی حاج آقای عادلیان ناگهان بین نماز ظهر و عصر بلند شدند و گفتند خانم موحد این جا هستند و از این پس هرچه ایشان بگوید همان است! من مانده بودم چه کنم؟ اما وقتی شرایط کار و سنگینی وظایف را دیدم احساس تکلیف کردم که بایست آنجا بمانم. 

 

  • یه پلاک
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.