۱۸ مطلب با موضوع «تاریخ نگار» ثبت شده است

راز احمد فاش شد؟

پیکر حاج احمد متوسلیان در تهران است؟

🔸حمید داودآبادی در گفت‌وگو با مهر

🔹تا سال ۷۲ اسم آوردن و سوال پرسیدن درباره حاج احمد و سه دیپلمات مانند یک قانون نانوشته ممنوع بود. کسی حق نداشت چیزی بگوید یا سوالی بپرسد.

🔹سال ۸۵ کتاب کمین جولای منتشر شد. در ایران و لبنان اخبار و هر آنچه که درباره این چند نفر منتشر شده بود را جمع آوری و به یک روزشمار تبدیل کردم.

🔹یک بار که از شیراز به تهران می‌آمدم، در هواپیما که روزنامه کیهان می‌خواندم در خبری دیدم که رئیس جمهور وقت (احمدی نژاد) دستور تشکیل یک کمیته پیگیری درباره کتاب داده است که این کمیته تشکیل شد. سال ۸۶ نیز اعضای کمیسیون امنیت مجلس هر حرفی که مطرح می‌کردند به همین کتاب کمین جولای ارجاع می‌دادند.

🔹۸۰ درصد تمام این پیگیری‌ها در طول این چند سال همه ساختگی بود. تمام کمیته پیگیری‌های حاج احمد مانند یک تئاتر، یک سناریو را دنبال می‌کردند. تاکنون ۱۰ تا کمیته پیگیری چه در دولت و چه مجلس تشکیل شده اما حتی یک از آن‌ها هم به خانواده‌های ربوده شدگان و مردم پاسخ ندادند.

🔹من پیش خانواده حاج احمد می‌روم و میبینم هیچکس به آن‌ها هیچ گزارشی نداده است. پرونده از اول به دست خانواده موسوی بود اما هیچ گزارشی به خانواده حاج احمد و اخوان نداده است. حتی معاون پارلمانی احمدی نژاد به من گفت آقای سیدحسین موسوی که در تمام این سال‌ها مسئولیت پیگیری پرونده به دست آن بوده، تا امروز یک برگ کاغذ به هیچ احدی ارائه نداده است.

🔹در یک جلسه نیمه خصوصی آقای رائد موسوی گفت تا امروز یک برگ سند درباره این ۴ نفر نه در دستگاه قضائی ما، نه لبنان و نه حتی در پلیس بین الملل نیست.

🔹۱۵ سال اول پیگیری این پرونده حداقل ۲۱ میلیارد تومان در همان دهه شصت هزینه شده است، وقتی هزینه شده است نباید هیچ مدرکی نباشد که به چه چیزی رسیده‌اند؟

🔹همسر سیدمحسن موسوی در برنامه ماه رمضان، در کانال پنج تلویزیون وقتی مجری از او پرسید حالا در نهایت این افراد زنده هستند یا نه؟ گفت: قطعاً زنده هستند، مگر قرآن نگفته است و لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا.

🔹سال ۷۸ یعنی ۲۱ سال پیش یک نفر به من خبری داد. در آن زمان ما مجله‌ای به نام فکه داشتیم. به من گفت امسال سفارت ایران در بیروت می‌خواهد بیانیه‌ای در رابطه با این ۴ نفر صادر کند و اعلام کند که شهید شده‌اند. تعدادی استخوان هم به عنوان پیکرشان تشییع می‌شود. من همانجا با همسر آقای موسوی تماس گرفتم، به او گفتم داستان بدین شکل است و وزارت خارجه می‌خواهد قضیه را ببندد.

🔹آن موقع اصلاً بحث دی ان ای هم مطرح نبود. گفت چکار کنم؟ به او گفتم شما پیش دستی کنید و ابتدا خودتان نامه بزنید که اگر قرار است خبری منتشر شود باید جزئیات دقیق شهادت و محل دفن هم اعلام شود. رائد را پیش من فرستاد. آن اولین دیدار من و رائد بود. تمام چیزهایی که لازم بود در نامه نوشته شود را با هم نوشتیم. قرار شد همان نامه کار شود اما بعدها فهمیدم سید حسین موسوی یعنی عموی رائد که مسئول پرونده بود، نامه را عوض کرده بود. قضیه منتفی شد و وزارت خارجه بیانیه نداد. این قضیه هم تا امروز منتفی شد.

🔹شاید آورده باشند ولی کسی نمی‌داند. شاید هم پیکرها را تا امروز نگه داشته‌اند. شهید سلیمانی در ۲۴ اسفند ۹۷ از من پرسید: تو به چه چیزی در این پرونده رسیدی؟ گفتم من به چیز بدی رسیدم. گفت چی؟ گفتم پیکر حاج احمد تهران است. لبخندی زد و به من گفت: نه. هر چهارتایشان تهران هستند. جا خوردم. گفتم: یعنی چی سردار؟ من فقط برای وجود حاج احمد دلیل دارم. سردار پاسخ داد قطعاً هر ۴ نفر همان شب به شهادت رسیده‌اند. در ادامه گفت ما چند وقت پیش (اشاره‌ای به زمان دقیقش نداشت) تبادلی با قوات اللبنانیه داشتیم، از آن جایی که می‌گفتند که پیکرشان را دفن کردند؛ پیکرها را به ما دادند. اکنون هم پیکرها طبق نظر شما تهران است. البته پیکری هم نیست و یک مشت استخوان هستند. همچنین سردار شهید گفت: ظاهراً می‌گویند دی ان ای آن‌ها همخوانی ندارد اما پیکرها همچنان هستند.

🔹همچنین سال گذشته به خانه پدری حاج احمد رفته بودیم، خواهرش حمیده جلوی جمع برای اولین بار گفت من یک چیزی می‌خواهم بگویم که تا حالا نگفته‌ام. چند روز پس از اینکه حاج همت از لبنان به ایران برگشته بود، به مغازه شیرینی فروشی پدرم رفته بود. پدرم به خانه آمد و گفت حاج همت آمد و گفت احمد در لبنان شهید شده است. این پرونده برای پدر ما بسته شده است.

  • یه پلاک
  • جمعه ۲۷ تیر ۹۹

داستان ننه قربون (4)

¤ ساخت تالار عروسی روی جنازه شهدا!

● بعد از اینکه جنگ و این ماجراها تمام می‌شود، ما با یک داستان عجیب‌تر روبه‌رو می‌شویم و می‌بینیم سپاه اهواز اسم همان مکان رخت ‌شورخانه را تبدیل به بهشت هویزه می‌کند، درونش رستوران می سازد و روی قسمتی که بدن شهدا دفن است، تالار عروسی تاسیس می کند. این بنده‌ خداهایی هم که آنجا 8 سال زحمت کشیده بودند، و چنین حماسه هایی آفریده بودند، ضربه روحی شدیدی می‌خورند و به زمین و زمان اعتراض می‌کنند اما کو گوش شنوا؟ نه فرمانداری و نه استانداری و نه امام جمعه و نه فرمانده سپاه، هیچکدام ککشان نمی گزد!

 

■ و بعد چه؟

● هیچ! به هر حال یک وجه کار این است که فی‌الواقع ما چه کردیم برای این‌ها؟. اصلا بر فرض محال که این خانم‌ها یک سری انسان که اصلا به دین و مقدسات کاری نداشتند و تنها آمده‌ بودند به کشورمان خدمت کنند (چون پولی که دریافت نکرده اند!) در ساخت مستند  سپاه بزرگ‌ترین لطفی که به ما کرد این بود که چند روزی یک مینی‌بوس و چند شبی یک جای خواب کوچک به خانم‌ها داد تا برای دیدار منطقه بروند. همه افرادی هم که آن سال‌ها در چایخانه بودند با هزینه خودشان آمدند. امکانات لجستیکی در کشورمان کم است؟ الان جنگ است؟ منطقه نظامی است؟ 


■ مشکل چیست که برخورد با این افراد که عمرشان را برای کشورشان گذاشته‌اند این گونه است؟

● این خانمها در فضایی هشت سال خون بشویند و گوشت جدا کنند و جامعه کبیره بخوانند و گریه کنند و شیمیایی شوند و بعد از جنگ هم بهشان بگویند، نخود نخود هر که رود خانه خود؟ بیست و پنج سال بگذرد و هیچ کس یک بار حالی از اینها نپرسد؟ مشکل شیمیایی شدن اینها پیگیری نشود؟ مگر خواسته اینها یک خواسته شخصی است؟ می گویند اینجا رشادتی رخ داده! مصداق عینی مقاومت این سرزمین است. باید یادمانی برپا شود. ایستگاهی باشد برای آنان که به راهیان نور میایند تا بدانند چه گذشته در تاریخ مقاومت ما!. اصلا اینها هیچ! به لحاظ شرعی چه کسی به سپاه اهواز اجازه داده روی قبرستانی از بدن شهدا تالار عروسی دایر کند؟

 

پ.ن:  تالار عروسی تاسیس شده بر روی پیکر پاک شهیدان
توسط سپاه اهواز

 

■ خانمها هفت سال پیش روی لباس یکی از شهدا ( شهید دشت بزرگی) برای رهبری شهادت نامه ای نوشتند و گلایه کردند و تاکنون هیچ اتفاقی در آن مکان نیفتاده است.

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

داستان ننه قربون (3)

■ پس آقایان هم آنجا فعالیت هایی داشتند! توضیح می دهید؟

● بله. فعالیت های آنجا به دو دسته تقسیم می شد یکی مربوط به آقایان بود که شامل دوخت چادر جنگی، تعمیر و شستن پوتین، پتو شویی، تعمیر برانکارد و... بود و بخشی هم بازسازی لباسهای پاره و شستشوی لباس های خونی شهدا یا مجروحین بود و دوخت و دوز آنها بود که بیشتر کار خانمها بود.

البته بسیاری از کارها مشترک بود. مثلا پوتین ها در یک مرحله نزد خانمها تمیز می شد و در یک مرحله پیش آقایان دوخته و واکس می خورد. مدتی که از جنگ گذشت چایخانه دیگر یک محل ساده نبود! تبدیل شد به ستاد بازسازی اقلام جبهه جنوب. 

تمام تجهیزات و وسایل و البسه نیروهای هوایی، دریایی، بسیج و سپاه و ارتش می آمد آنجا و باز سازی می شد. مثلا حتی دیگ های آشپزخانه های لشگرها یا کلمن های آب درون خط مقدم یا چراغ های علاءالدین  هم  که ترکش می خورد، می آمد آنجا و تعمیر می شد. 

 

■ ماجراهای عجیب چایخانه از کجا شروع شد؟

● یک روز نزدیک غروب بود که حاج آقای عادلیان بنده را خواست. وقتی نزد ایشان حاضر شدم گفت الان خبر رسیده یکی از خانم های اصفهانی که مشغول شستن لباسهای اتاق عمل است فرزندش شهید شده. دیدیم چاره ای جز دادن خبر دادن به ایشان نیست. 

تلفن زدیم و تا آمد پای گوشی تلفن قبل از این که ما حرفی بزنیم گفت: «جانم؟! می خواهید بگویید فرزندم شهید شده؟ خودم می دانم! الان هم هر کاری می خواهید انجام بدهید من در حال لباس شستن هستم و لباس هایم هنوز مانده، این جا به من نیاز است نمی توانم کارم را رها کنم. بروید خودتان تشییعش کنید.»

■ بعدش چه شد؟

● هیچ!، این خانم رفت سر کارش و مثل کوه نشست به لباس شستن و تا چند روز بعد که لباسهایش تمام نشده بود راهی اصفهان نشد و تشییع پیکر فرزندش بدون او انجام گرفت.

 

□  تخصص:
خون شویی ...

 

 

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

داستان ننه قربون (2 )

■ لطفا خودتان را معرفی کنید.


● بنده فاطمه موحدی مهر فرزند علی اکبر متولد 1322 هستم و در شهر همدان به دنیا آمده و سال 1334 به تهران مهاجرت کردیم. در حال حاضر نیز دو فرزند پسر دارم که به لطف خدا در زیر سایه ی اسلام زندگی می کنند.

■ فعالیت های انقلابی شما از چه زمانی آغاز شد؟

● از قبلِ انقلاب در مساجد حضور داشتم، هرچند جوان و کم تجربه بودم اما در فعالیت های انقلابی مانند پخش اعلامیه بر علیه رژیم شاهنشاهی شرکت می کردم.

■ با چایخانه چگونه آشنا شدید؟

● از طریق دوستان همفکرم به خصوص خانم احمدی با فعالیت های پشتیبانی جنگ آشنا شدم. اوائل در  بسته بندی اقلام و مایحتاج بسیجیان جبهه ی غرب کمک می کردم. در همین گیر و دار مقداری از این اقلام به همراه پانزده دستگاه آمبولانس به اهواز ارسال شد که من و تعدادی از خانم ها هم برای همکاری پانزده روزه همراه گروه حاج آقا عادلیان راهی اهواز شدیم که آن پانزده روز هشت سال به طول انجامید.

■ شما در زمانی مسئولیت بخش خواهران را به عهده گرفتید که جوانی کم تجربه بودید. چطور این مسئولیت سنگین را در ان شرایط پذیرفتید؟

● قبل از بنده حاجیه خانم علم الهدی سرپرست آنجا بودند اما بعد از حضور بنده در چایخانه (که بعدها به علت شهادت حسین علم الهدی اسمش شد پایگاه شهید علم الهدی) خانم ها به  سرپرست آنجا حاج آقای عادلیان پیشنهاد دادند که بنده را به مدیریت خانم ها برگزیند و من هرچند بسیار وابسته به خانواده ام بودم اما در عمل انجام شده قرار گرفتم یعنی حاج آقای عادلیان ناگهان بین نماز ظهر و عصر بلند شدند و گفتند خانم موحد این جا هستند و از این پس هرچه ایشان بگوید همان است! من مانده بودم چه کنم؟ اما وقتی شرایط کار و سنگینی وظایف را دیدم احساس تکلیف کردم که بایست آنجا بمانم. 

 

  • یه پلاک
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

همراه با هیولا، همگام با عزرائیل

 

▪ آنکه با هیولاها دست ‌و‌ پنجه نرم می‌کند باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیری در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم می‌دوزد!

¤ فردریش نیچه
 

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۲۶ اسفند ۹۸

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.