لات و لوت های یک محله که همه جور گناه کرده بودن، تصمیم می گیرن یک تفریح جدید کنن و قرار می گذارن که یک آخوند رو ببرن خونه فساد.
توی خیابان یک روحانی مسن رو می بینن و بهش می گن که دنبال عاقد اند و تقاضا می کنن که همراهشون بشه. روحانی بی خبر و خوشدل هم قبول می کنه. اما به محض اینکه وارد خانه می شه خانمی را می بینه با لباس ناجور و سربرهنه و آرایش غلیظ .
داستان را متوجه می شه و می خواد برگرده که بزرگ لات ها می گه: اگر می خوای زنده بمونی امشب را با ما باش. بالای مجلس بشین و مارا تماشا کن.

پیرمرد رو بر صندلی می شونن و اشرار هم دور تا دور کف می زنن و شعر می خونن. خانوم رقاص هم تنبک زنان و عشوه کنان نزدیک پیرمرد میشه و این شعر رو زمزمه می کنه : گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را... و همین مصرع را هی تکرار می کنه و به قصد جسارت نزدیک تر میشه...
.
پیرمرد روحانی که دیگه تاب نمیاره از جا بلند میشه و دستاشو بلند می کنه و عباشو تکون میده و محکم و پرقدرت فریاد می زنه: ...تغییر دادم....
.
و چند لحظه سکوت بهت آلود...
.
همه به زانو می افتند. رو به قبله سجده می کنند و عذرخواهی و گریه... اما روحانی خوشدل که این صحنه رو می بینه مورد تفقدشون قرار میده و تک تک شون رو نصیحت می کنه و توبه می ده....

آن روحانی هم کسی نیست جز علامه برجسته و عارف وارسته حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بید آبادی رضوان الله تعالی

عزیز خوش ذوقی می گفت این قصه را که برای اولین بار شنیدم در دلم گفتم: خدایا همه این ماجرا یک طرف؛ اما این لات و لوت ها اون روز چه کار خیر و با برکتی انجام داده بودن که قسمت شون دم مسیحایی این عارف شد و سرنوشت شون توبه شد و پاکی....
.