حق حیات

یکی از مسئولین بزرگوار در جواب خبرنگاری که از ایشان درباره سمت یکی از نزدیکانشان در یکی از شرکت های عجیب و غریب وابسته به دولت می پرسد به جای شفاف سازی، سر سلاح را به سمت مردم نشانه رفته و می فرمایند: فرزندان مسئولین هم حق حیات دارند.

آخر راست می گوید طفلی... حق حیات حق طبیعی همه مردم هست. از پیر و جوان گرفته تا بالاشهری و پایین شهری. از روستایی تا شهرنشین و از جنوب کشور تا شمال آن.

اما فقط یک سوال باقی می ماند؟؟ تعریف شما بزرگان از حق حیات چیست؟؟ 

آیا مازراتی، عضویت در چند شرکت دولتی آن هم ( نه به تناسب سن و سال نه به تناسب تحصیلات) ، خانه های بالای شهر و ویلای شمال، بوق های زیاد( اینو دیگه نمیشه گفت) می شود حق حیات؟؟

اگر حق حیات تان این است که خداوکیلی ما حرفی نداریم، فقط این که زحمت بکشید این حقوق رو برای همه فراهم کنید. اما اگر نمی توانید کمی انتظارات حقوقی تان را پایین آورده و در حد داشتن خانه معمولی و ماشین معمولی و شغلی مناسب رشته و سن و سال تان عمل کنید تا در کتاب های درسی 20 سال دیگر ننویسند مردم ایران به دو دسته حقوقی تقسیم می شوند:

حقوق های نجومی شامل طفلکی های دست به جیب پدر

و حقوقی های غیرنجومی شامل افراد همیشه بدو ولی حقوقت کفاف زندگی رو نمیده...

 امروز که جزء حقوق شان است، با این حساب روزگاری می رسد که ارث پدری شان شده و یحتمل چند صباحی دیگر از آن گروه دوم شکایت کرده که چرا به ما گیر می دهید؟ مال شما را که نمی خوریم؟؟

مال خودمان است که دست رنج پدر بزرگوار و کمی البته رانت خوشگل در شرکتی فشن بوده که حالا شما این همه سر و صدا راه می اندازید. 

از قدیم گفتن ایها الناس، این اقشار ضعیف رو این قدر اذیت نکنید یهویی دیدید اینا از فرط سیری سکته کردنا، اون موقع هی بگید اینا قشر ضعیف نیستن.

+ سند اقشار ضعیف (تصویر پایین)



  • یه پلاک
  • شنبه ۱۸ شهریور ۹۶

ژن پرایدی و ژن مازراتی

چه حسی داره وقتی چیزی رو داری که دیگران ندارند؟؟ کارایی رو انجام بدی که دیگران انجام نمی تونن بدن؟؟

نه که نتونن، امکانش اصلا فراهم نمیشه براشون. مثلا لایی کشیدن تو جاده های تهرون با ماشین های آن چنانی، تازه بعدش فیلم گرفتن و اشتراک گذاشتن واسه دیگران. میدونید چرا؟؟ ژن های مازراتی اینجورین اصلا. باید اینکارا رو کنن. دست خودشون نیست.

فقط بگن میخوان چی رو ثابت کنند؟؟ که شما دارید بیشتر مردم ندارند. آره دیگه ژن خوب واسه شماست، اصلا شما خوبید، صندلی جلو هم واسه شما، گوشت های خورشت هم مال شما.

کی فقط سیر میشید؟؟ اینو به ما بگید که تکلیف مون رو بدونیم؟؟ البته ژنتیک که سیری نداره، از نسلی به نسل بعد منتقل میشه. نسل های خوبا،نه هر نسلی مثل من و شما!!

ما نهایتا باید پراید بگیریم و زیر کوله بار قرضش و وامش کمرمون خم بشه و به قول رئیس محترم همون شرکت سازنده اش، اصلا این ماشین واسه فقراست.اصلا اینجاست که باید گفت شما ژن ات پرایدیه! یعنی ژن ات اجازه نمیده بالاتر از پراید رو حتی فکرم کنی. وقتی میگن پراید فقرا فکر کنم منظورش بیشتر قبرستان فرستادن فقرا باشه. اما آخه اونجا هم رحم نکردن. اونجا هم شده شمال و جنوب شهر!!

اونجا شده مقبره دولت الملک و دودمان محترمه و از اون طرف قبر ترک خورده اصغر آقا پنچرگیر محل.

خجالت هم که قطعا نمیکشید! سنگ پای قزوین اگه بود الان آب میشد.


 

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۱۳ شهریور ۹۶

عاقبت روحانی نما

در حال خواندن یک کتاب جدید هستم.خواستم وقتی تمامش کردم معرفی اش کنم؛ اما حیفم آمد این بخش از کتاب رو براتون نذارم. سفر سرخ برگرفته از زندگی شهید علم الهدی، عالیه.

...خیابان شلوغ بود و پرترافیک.حسین کلافه شده بود. فکر و خیال راحتش نمی گذاشت. مقابل دکه روزنامه فروشی ایستاد و تیتر صفحه اول روزنامه ها را خواند. " مذاکرات نمایندگان مجلس شورای ملی " . "سخنان شریف امامی نخست وزیر در جمع نمایندگان برای جلوگیری از تعطیل شدن مجلس."
عکس دانشی نماینده مردم آبادان را که دید ،سخنان این روحانی نما را دنبال کرد. خطابش به امام بود که طی پیامی از نمایندگان خواسته بود،مجلس را تعطیل نکنند. "ما اجازه نمی دهیم مجلس تعطیل شود،تصمیم گیرنده ما هستیم که قصد داریم این سنگر را حفظ کنیم. این قسمت از روزنامه برای حسین جالب بود. با دقت چهره آن روحانی نما را از نظر گذراند.
... سومین روز بود که دانشی را تعقیب می کردند. اتومبیلی که برای آن دو آشنا بود از محوطه مجلس بیرون آمد و بلافاصله حرکت کرد. مردی با لباس روحانی که سنش بیش از چهل را نشان می داد، عقب اتومبیل نشسته بود و مشغول خواندن روزنامه بود. راننده در مسیر همیشگی به سوی شمال شهر می رفت.
فردا صبح پشت منزل دانشی کمین کردند.
حسین با دقت چهره دانشی را از نظر گذراند و مطمئن شد. اسلحه را بیرون آورد. اما نتوانست شلیک کند. معزالدین (از افراد گروه شهید علم الهدی) از اتومبیل پیاده شدو سینه اش را نشانه رفت. دانشی در خون می غلتید.
حسین گفت؛ به کیهان و اطلاعات اعلامیه خود را اعلام می کنیم.
امروز دانشی نماینده مردم آبادان به دلیل سرپیچی از فرمان امام و توهین به لباس روحانیت مورد هجوم شاخه ابوذر سازمان موحدین قرار گرفت.....

* دانشی از این ترور جان سالم به در برد اما پس از انقلاب در دادگاه انقلاب محکوم به اعدام شد و حکم در موردش جاری گشت.*

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۶ شهریور ۹۶

واکسیناسیون دیجیتالی

تا همین 20 سال پیش تلفن همراه هیچ جایی در زندگی ما نداشت. باورش شاید اگر 100 سال دیگر بگذرد برای آیندگان سخت باشد! این که هر کدام از ما چقدر با آن کار می کنیم و چه زمانی را با آن می گذرانیم در گیر و دار شبکه های اجتماعی گم شده است.
شبکه هایی که البته حسن هایی هم دارند، اما شاید بزرگترین عیب شان اعتیاد به آن هاست. 30 ثانیه فکر کنیم که امروز چقدر لازم داشتیم با گوشی کار کنیم، آن وقت می فهمیم که خیلی از این وقت ها را بی خودی از دست داده ایم. من خودم دیروز که گوشی همراهم نبود، وقتی در جایی گرفتار شدم که مجبور بودم صبر کنم تا زمان بگذرد، احساس کردم که باید گوشی ام باشد تا با آن وقتم را بگذرانم. اما دریغ که نبود...
با خودم فکر کردم که حالا که نیست،پس چه کار کنم؟ نشستم به شمردن ماشین و تماشای باغبان پارک و فکر کردن به اطراف خودم . با خودم گفتم که خیلی از روزها همین صحنه ها رو می دیدم ولی امروز انگار برام تازگی داره. شاید آن باغبان را تا دیروز فقط یک کارگر ساده می دیدم که دارد آب می دهد به چند گل کنار جاده. ولی وقتی با دقت نگاه کردم متوجه شدم که امروز همان باغبان شاید کمی هم عشق و علاقه چاشنی کارش باشد، بی انصافی است که هر چیزی را ساده نگاه کنیم.
خلاصه وقتی رسیدم سروقت گوشی ام؛ با خودم فکر کردم که اگر یک روز را بدون آن سپری کنم، چه روزی می شود؟؟ خوش می گذرد یا اصلا نمی گذرد؟ 
روز بدون گوشی شاید، روزی در جهان ثبت جهانی شود. شاید معتادان عزیز به این مخدر جدید و همه گیر روزی قبول کنند این وسیله هم مانند وسایل دیگر باید بخشی از زندگی ما را سامان دهد نه همه را. 
امیدوارم خودم و همه دوستانی که به نوعی حس می کنند زیاد یا کمی زیاد از گوشی استفاده می کنند بتونند خودشون رو راضی کنند که ترک کنند این بلیه ی (نه همیشه) قرن 21 رو. شاید باید دانشمندان برای این هم واکسنی دیجیتالی خلق کنند که ویروسش همه را نگیرد. شاید:)


  • یه پلاک
  • شنبه ۴ شهریور ۹۶

در آغوش سرما

آموزشی دوران خیلی جالب و هیجان انگیزیه؛ البته نه برای من.

آموزشی اونم دو ماه در هوای سرد و خشک مشکین شهر اونم در سردترین ماه سال یعنی دی ماه واقعا جای تامل داره.

حاصل دو ماه آموزشی ما شده کلی خاطره جور و واجور که سعی میکنم به مرور بنویسم.

تیر 95 بود که فارغ التحصیل شدیم و خوشحال و خندان منتظر بودیم تا بریم آموزشی و استارت خدمت رو بزنیم. برگه اعزام رو گرفتم و رفتم ساری. ( محل اعزام استان مازندران). از اون جا یه اتوبوس داغون نشستیم و دوباره اومدیم از شهرمون رد شدیم و رفتیم برای استان اردبیل. ساعت حدودای 9 شب اول دی بود که احساس کردم شیشه های اتوبوس از داخل یخ زده. پلیس راه اردبیل بود انگار. همه می خندیدند...

اما این آغازی بود برای یک سرمای طولانی، چرا که اونجا اردبیل بود و مشکین شهر تازه از اونم سردتره.

ساعتهای 1 شب بود که رسیدیم پادگان شهید بیگلری مشکین شهر. تو سوز سرما اومدیم بیرون از اتوبوس و بعد نیم ساعت تازه رفتیم داخل برای بازرسی. 20 دقیقه بعدش نفهمیدیم چطوری رسیدیم به آسایشگاه سربازا.حالا باید خودمون رو آماده میکردیم برای اولین روزهای خدمت.

یه کم هم از مشکین شهر براتون میگم. شهر کوچیکی در نزدیکی ارتفاعات سبلان. شهری که به قول یکی از فرمانده هامون یه خیابون اصلی بیشتر نداشت :) و حتی 30 دقیقه ای میشد تو شهر چرخید.

فعلا اینو داشته باشید تا بعد...

 

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۳۱ مرداد ۹۶

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.