۴۵ مطلب با موضوع «روزخوان» ثبت شده است

سی سلام

در فلان اردوگاه اسرای ایرانی در بند صدام، شبی آزاده‌ها متوجه سرور و مسرت ویژه مرحوم ابوترابی می‌شوند! آن حر متخلق به اخلاق اولیای دین که حقیقتا از نوادر روزگار بود، آن شب چنان شاد و خندان بود که بعضی از اسرا فکر کردند قرار است به‌زودی آزاد شوند و اطلاع از این خبر، عامل بهجت صورت سید ابوترابی است! این شد که رفتند نزد ایشان تا سبب خوشحالی‌شان را از خودشان بپرسند! ابوترابی اما در جواب سئوال‌کنندگان گفت: "راستش یک ماه پیاپی است که هر شب به یکی از این اسرای‌مان سلام می‌کردم و بنا به هر دلیل، هیچ جواب سلام مرا نمی‌داد و اصلا محل نمی‌گذاشت! ولی امشب که برای سی‌امین بار به این دوست عزیز، سلام کردم، بالاخره جواب داد و راز خوشحالی‌ام دقیقا همین است!" بی‌خود نیست یکی می‌شود به عظمت ابوترابی بزرگ! شما را نمی‌دانم اما خود من اگر به یکی یک بار سلام کنم و جواب نگیرم، عمرا تا آخر عمرم دوباره به او سلام کنم اما ببین ابوترابی، آنهم در عالم سخت اسارت، چقدر آزاده بود و چه روح بزرگی داشت که ۲۹ روز تمام به اسیری که لابد سنی کمتر از خودش داشت، هر روز سلام کند و هر روز هم جواب نشنود تا اینکه روز سی‌ام، سی‌امین سلام ابوترابی عاقبت دل طرف را نرم کند و جوابی به سلامی! و این جواب، چنان آن مرحوم را که سلام و صلوات خدا بر او باد، شاد کند که همه متعجب شوند که چرا اینقدر امروز حاج‌آقا زیادی خوشحال است! کجا ما این‌جوری هستیم؟! "رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند" مصرعی در وصف امثال همین سید والامقام است که لابد بعد از سلام اول، با خود گفت: "اشکالی ندارد! فردا دوباره سلام می‌دهم، بلکه جواب داد!" و ۳۰ بار این سلام را تکرار کند تا دست‌آخر جوابی بگیرد! خدایی اگر شما بودید، تا چند سلام دوام می‌آوردید؟! همان سلام اول؟! فوقش تا سلام پنجم؟! و آیا کسی از بین شما خوانندگان عزیز هست که بتواند ادعا کند؛ من هم مثل ابوترابی ۳۰ شب تمام سلام می‌کردم به امید جوابی؟! الغرض! خسته نباید شد! مأیوس نباید شد! این‌قدر زود ناامید نباید شد! اما هرگاه و به‌خصوص در کار برای خدا، احساس کردید که بی‌فایده است، یاد کنید این ۳۰ سلام سید آزادگان دفاع‌مقدس را! متنم تمام! 

با تلخیص از: ح سین قدیانی

  • یه پلاک
  • يكشنبه ۱۷ آذر ۹۸

بازاری های قدیم


📍شهرت شان اخوان است. این نام هم ماجرا دارد. نام شناسنامه شان ابوالحسنی است. دو برادرند که در همه چیز شریکند. از هم سفرگی خانوادگی تا حل مشکلات خانوادگی و گرفتاری ها و ازدواج بچه ها و کارهای خیریه. برای همین شهرت یافتند به اخوان.
.
📍داخل مغازه که شدیم عکس مرحوم آقا مجتبی تهرانی و حاج آقا مجتهدی و مرحوم شیخ رجبعلی خیاط و برخی دیگر از نیکان و ابرار بازار قدیم تهران چشم نوازی می کرد. از اهل دکان سراغ حاج محمد علی اخوان را گرفتیم که گفتند حاج آقا در بستر بیماری است و چند روزی است که محل کار تشریف نمی آورند. 
پرسان پرسان سراغ حاج آقا را از کسبه گرفتیم تا رسیدیم به منزل این بزرگوار واقع در خیابان ایران. خانه ای قدیمی و در نهایت سادگی.
.
📍می گفت 6 کلاس که درس خوانده است آمده سراغ کسب. دروس لازم برای کسب و کار در مکتب خانه مسجد حاج عزیزالله خوانده بود. .
.
📍جناب اخوان از آداب و رسوم بازار قدیم هم گفت. اینکه از سالها پیش تا حالا در مغازه شان چند غربیله و الک داشتند و خاک ته حبوبات را هیچگاه پای مشتری حساب نمی کردند و با همین ابزار ساده خاک حبوبات را جدا می کردند. .
.
📍ترازوی های دیجیتالی جدید را شیطونک می نامید می گفت " قدیم از این شیطوناک ها نبود." پرسیدیم چرا شیطونک؟
گفت برای اینکه "اجازه سنگین کردن وزنه به سمت مشتری را نمی دهد. قدیم ترازو ها همیشه به سمت مشتری می چربید." حق هم همین است که جناب اخوان می گفت. برداشت ما این بود که ترازوی های قدیمی اگر به سمت مشتری سنگین تر می شد نه مشتری متوجه اعانه می شد و نه عمل خیر دکان دار رنگ ریا می گرفت. .
.
📍از دختر حاج آقا شنیدیم که سالهای دور هر سال برای سلامتی امام گوسفند قربانی می کردند. و اینکه هر سال هم یک گوسفند اضافه می کردند.
.
📍می گفت پدر انقدر پولش برکت داشت که هر وقت به ما پول تو جیبی می داد احساس می کردیم تمام نمی شود. .
.
📍حاح اصغر کاشانی همسایه 79 ساله دکان حاجی است. میگوید یک روز اصلا کار نکرده بودم در حالی که حاجی مثل همیشه همان اول صبح دخلش پر بود. وقتی متوجه شد من کار نکردم، مشتری دیگه که مغازه اش می رفتند می گفت برید از مغازه روبرو خرید کنید. .
.
📍پسرش می گفت یک روز چون پول خرد نداشتیم قیمت ها را به سمت بالا رند کردیم. حاجی خیلی ناراحت شد. گفت پول خرد نداری قیمت را بالا نبر. به مردم ببخش. خدا جاشو پر می کنه.

+ به روایت محسن مهدیان

  • یه پلاک
  • جمعه ۸ آذر ۹۸

دزدی که آخوند شد

زیارت امام زاده سیدنصرالدین که میروی( این بقعه نرسیده به چهارراه گلوبندک است. ) قسمت خانم های این امام زاده قبری است زینت یافته و خوش نقش که روی آن نوشته شده؛ "هذا مرقد المنور؛ اسم مرحوم شیخ چغندر حالو ابراهیم است"

اما این مقبره در جوار امام زاده از آن کیست؟ 
معروف است به ملاچغندر یا حالو ابراهیم. حالو همان خالو یا دایی است. چغندر هم چون شیخ چهره اش سرخ و چغندری شکل بوده است بدین نام شناخته شده. 
اما شهرت و حرمتش از کجاست؟

حالو ابراهیم از دزدان سرگردنه دوران فتحعلی شاه قاجار است که طی ماجرایی به ملاچغندر زاهد و بهلول زمان خودش تبدیل می شود. ماجرا از این قرار است که حالو ابراهیم یکبار شیخی را می بیند و تصمیم می گیرد عبای او را بدزدد. نزدیک که می شود شیخ در کمال متانت و هیبت یک جمله در گوشش می گوید: "تو را برای اینکار نیافریده اند" 
همین جمله تلنگری می شود و همراه شیخ مسیر اصلاح و تغییر و رشد و کمال را طی می کند تا آنجا که از علما و بزرگان و عرفای دوره قاجار می شود و بسیار حرمت می یابد.

معروف است ملاچغندر منبر زیر 10 دقیقه می رفت و خیلی هم طناز و شوخ طبع بود. روزی روی یکی از منبرها فقط گریه می کرد. وقتی از او سوال کردند از چه فقط گریانی؟ گفت نگرانم خدا مریض شود و بمیرد. مردم گفتن تو را چه شده؟ مجنون شده ای؟ گفت مگر فرقی هم دارد؟ الان خدا کجای زندگی شماست؟ بمیرد چه فرقی می کند؟

جای این داستان های عبرت آموز در کتب درسی و برنامه های تلویزیون خالی نیست؟! 

عزیزی می گفت در یکی از برنامه های رسانه ملی خواسته اسم ملاچغندر را ببرد مدیران برنامه منعش کردند. گفتند اسم خوبی ندارد، رد شویم.

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۲۸ آبان ۹۸

راز امام زاده هفت دخترون

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

ناسزا


🔳 با جمعی از رفقا در محضر همسر شهید مدافع حرم بودیم؛ شهیدی از تیپ فاطمیون. اولین بار خبر شهادت همسرش را از فیلمی که در شبکه های مجازی منتشر شده بود، متوجه می شود. تصورش هم جان خراش و روح آزارست. 
اما مردانه و باصلابت سخن می گفت. شرح صدرش شعف انگیز بود. بماند که چه گفت. قلم قاصرست از بیان رنجش. 
مجلس در بهت بود و مهمان ها مضطرب از سنگینی این خانه غمین که یکی از رفقا از حال و روز بچه ها می پرسد:" دختر تان با شهادت پدر کنار آمد؟"

 دختر کوچکش گوشه ی اتاق زانو بغل گرفته و نظاره گر مهمان ها بود و هر از گاهی با گوشه چادرش بازی می کند. مادر که از او می گوید کمی خجالت می کشد و دو زانو ادب می کند: "خیلی تلاش کردم با رفتن پدرش کنار بیاید. کم کم عادت کرده بود. روزها سرگرمش می کردم تا شب ها زودتر بخوابد و بهانه نگیرد. اما خب... خیلی هم به سادگی نگذشت. "
حال و روز بانو تغییر می کند. گویی یاد خاطره ای میافتد که نمی داند بگوید یا رد شود. بغضش رو فرو می خورد و دل به آب می دهد:
" یکی از آن روزها که بیرون خانه مشغول بازی بود، توپش وسط خیابان می افتد و او هم دنبال توپ. در همین اثنا یک موتورسوار از راه می رسد و به سختی موتورش را کنترل می کند که به دخترم نزند. بخیر می گذرد؛ اما راننده که از شیطنت دخترم حسابی شکار و عصبی شده ، قهرآلود و احتمالن بی اراده چنان سیلی به صورتش می زند که سرخی اش می ماند. بعد هم به بهانه بی توجهی کودکانه اش چند ناسزا به من و پدرش حواله می کند و می رود. "


آرامش مادر تا اینجای قصه بود. صائب سخن می گوید و مثل کوه باصلابت است و خم به ابرو ندارد. اما با ادامه داستان او هم می شکند و مهمان ها که تا این لحظه چشم هایشان بارانی شده است را به هق هق می کشاند. 
دخترک گریه کنان وارد خانه می شود و ماجرا را برای مادر شرح می دهد. گریه ها امانش را بریده است. با نوازش ها و دلداری مادر مختصری آرامش می گیرد و با همان حال وحشت زده و بغض آلود، شکوه ای می کند که تاب مادر را هم می برد. مادر می گوید:" نه از خشم موتور سوار گلایه کرد و نه از فریادها و داد و قالش و نه حتا از سیلی و دست سنگینی که به صورتش میرسد. در آغوشم که قرار و آرام گرفت، گفت: "مامان... مگه بابای من شهید نشده؟ پس چرا این آقاهه بهش توهین کرد؟ چرا فحشش داد؟"....
.

+ به روایت محسن مهدیان

  • یه پلاک
  • سه شنبه ۱۴ آبان ۹۸

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.