نادر


استادی می‌گفت نادر، سعدی روزگار ماست. و راست می‌گفت. از نادر هر چه که به دست‌تان رسید بخوانید و حالش را ببرید.
✔شاهکارش "آتش بدون دود" ، که جزو چند کتابی است که پیش از مرگ حتما باید بخوانید.
✔عاشقانه‌های دل‌انگیزش مثل "یک عاشقانه آرام"، "بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم"، "چهل نامه به همسرم"
✔وطن دوستی و استعمار ستیزی‌اش در "جاده‌های آبی سرخ"
✔و "مردی در تبعید ابدی" ، "سه دیدار" و...

🔴 اگر نادر ضد سرمایه داری و شاه و استعمار قلم نزده بود، جریان روشنفکری ما را مجبور میکرد بر قبرش سجده کنیم. ولی او را بایکوت و بزرگی‌اش را انکار کردند...

  • یه پلاک
  • جمعه ۱۶ خرداد ۹۹

داستان ننه قربون (4)

¤ ساخت تالار عروسی روی جنازه شهدا!

● بعد از اینکه جنگ و این ماجراها تمام می‌شود، ما با یک داستان عجیب‌تر روبه‌رو می‌شویم و می‌بینیم سپاه اهواز اسم همان مکان رخت ‌شورخانه را تبدیل به بهشت هویزه می‌کند، درونش رستوران می سازد و روی قسمتی که بدن شهدا دفن است، تالار عروسی تاسیس می کند. این بنده‌ خداهایی هم که آنجا 8 سال زحمت کشیده بودند، و چنین حماسه هایی آفریده بودند، ضربه روحی شدیدی می‌خورند و به زمین و زمان اعتراض می‌کنند اما کو گوش شنوا؟ نه فرمانداری و نه استانداری و نه امام جمعه و نه فرمانده سپاه، هیچکدام ککشان نمی گزد!

 

■ و بعد چه؟

● هیچ! به هر حال یک وجه کار این است که فی‌الواقع ما چه کردیم برای این‌ها؟. اصلا بر فرض محال که این خانم‌ها یک سری انسان که اصلا به دین و مقدسات کاری نداشتند و تنها آمده‌ بودند به کشورمان خدمت کنند (چون پولی که دریافت نکرده اند!) در ساخت مستند  سپاه بزرگ‌ترین لطفی که به ما کرد این بود که چند روزی یک مینی‌بوس و چند شبی یک جای خواب کوچک به خانم‌ها داد تا برای دیدار منطقه بروند. همه افرادی هم که آن سال‌ها در چایخانه بودند با هزینه خودشان آمدند. امکانات لجستیکی در کشورمان کم است؟ الان جنگ است؟ منطقه نظامی است؟ 


■ مشکل چیست که برخورد با این افراد که عمرشان را برای کشورشان گذاشته‌اند این گونه است؟

● این خانمها در فضایی هشت سال خون بشویند و گوشت جدا کنند و جامعه کبیره بخوانند و گریه کنند و شیمیایی شوند و بعد از جنگ هم بهشان بگویند، نخود نخود هر که رود خانه خود؟ بیست و پنج سال بگذرد و هیچ کس یک بار حالی از اینها نپرسد؟ مشکل شیمیایی شدن اینها پیگیری نشود؟ مگر خواسته اینها یک خواسته شخصی است؟ می گویند اینجا رشادتی رخ داده! مصداق عینی مقاومت این سرزمین است. باید یادمانی برپا شود. ایستگاهی باشد برای آنان که به راهیان نور میایند تا بدانند چه گذشته در تاریخ مقاومت ما!. اصلا اینها هیچ! به لحاظ شرعی چه کسی به سپاه اهواز اجازه داده روی قبرستانی از بدن شهدا تالار عروسی دایر کند؟

 

پ.ن:  تالار عروسی تاسیس شده بر روی پیکر پاک شهیدان
توسط سپاه اهواز

 

■ خانمها هفت سال پیش روی لباس یکی از شهدا ( شهید دشت بزرگی) برای رهبری شهادت نامه ای نوشتند و گلایه کردند و تاکنون هیچ اتفاقی در آن مکان نیفتاده است.

  • یه پلاک
  • دوشنبه ۱۲ خرداد ۹۹

داستان ننه قربون (3)

■ پس آقایان هم آنجا فعالیت هایی داشتند! توضیح می دهید؟

● بله. فعالیت های آنجا به دو دسته تقسیم می شد یکی مربوط به آقایان بود که شامل دوخت چادر جنگی، تعمیر و شستن پوتین، پتو شویی، تعمیر برانکارد و... بود و بخشی هم بازسازی لباسهای پاره و شستشوی لباس های خونی شهدا یا مجروحین بود و دوخت و دوز آنها بود که بیشتر کار خانمها بود.

البته بسیاری از کارها مشترک بود. مثلا پوتین ها در یک مرحله نزد خانمها تمیز می شد و در یک مرحله پیش آقایان دوخته و واکس می خورد. مدتی که از جنگ گذشت چایخانه دیگر یک محل ساده نبود! تبدیل شد به ستاد بازسازی اقلام جبهه جنوب. 

تمام تجهیزات و وسایل و البسه نیروهای هوایی، دریایی، بسیج و سپاه و ارتش می آمد آنجا و باز سازی می شد. مثلا حتی دیگ های آشپزخانه های لشگرها یا کلمن های آب درون خط مقدم یا چراغ های علاءالدین  هم  که ترکش می خورد، می آمد آنجا و تعمیر می شد. 

 

■ ماجراهای عجیب چایخانه از کجا شروع شد؟

● یک روز نزدیک غروب بود که حاج آقای عادلیان بنده را خواست. وقتی نزد ایشان حاضر شدم گفت الان خبر رسیده یکی از خانم های اصفهانی که مشغول شستن لباسهای اتاق عمل است فرزندش شهید شده. دیدیم چاره ای جز دادن خبر دادن به ایشان نیست. 

تلفن زدیم و تا آمد پای گوشی تلفن قبل از این که ما حرفی بزنیم گفت: «جانم؟! می خواهید بگویید فرزندم شهید شده؟ خودم می دانم! الان هم هر کاری می خواهید انجام بدهید من در حال لباس شستن هستم و لباس هایم هنوز مانده، این جا به من نیاز است نمی توانم کارم را رها کنم. بروید خودتان تشییعش کنید.»

■ بعدش چه شد؟

● هیچ!، این خانم رفت سر کارش و مثل کوه نشست به لباس شستن و تا چند روز بعد که لباسهایش تمام نشده بود راهی اصفهان نشد و تشییع پیکر فرزندش بدون او انجام گرفت.

 

□  تخصص:
خون شویی ...

 

 

  • یه پلاک
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

داستان ننه قربون (2 )

■ لطفا خودتان را معرفی کنید.


● بنده فاطمه موحدی مهر فرزند علی اکبر متولد 1322 هستم و در شهر همدان به دنیا آمده و سال 1334 به تهران مهاجرت کردیم. در حال حاضر نیز دو فرزند پسر دارم که به لطف خدا در زیر سایه ی اسلام زندگی می کنند.

■ فعالیت های انقلابی شما از چه زمانی آغاز شد؟

● از قبلِ انقلاب در مساجد حضور داشتم، هرچند جوان و کم تجربه بودم اما در فعالیت های انقلابی مانند پخش اعلامیه بر علیه رژیم شاهنشاهی شرکت می کردم.

■ با چایخانه چگونه آشنا شدید؟

● از طریق دوستان همفکرم به خصوص خانم احمدی با فعالیت های پشتیبانی جنگ آشنا شدم. اوائل در  بسته بندی اقلام و مایحتاج بسیجیان جبهه ی غرب کمک می کردم. در همین گیر و دار مقداری از این اقلام به همراه پانزده دستگاه آمبولانس به اهواز ارسال شد که من و تعدادی از خانم ها هم برای همکاری پانزده روزه همراه گروه حاج آقا عادلیان راهی اهواز شدیم که آن پانزده روز هشت سال به طول انجامید.

■ شما در زمانی مسئولیت بخش خواهران را به عهده گرفتید که جوانی کم تجربه بودید. چطور این مسئولیت سنگین را در ان شرایط پذیرفتید؟

● قبل از بنده حاجیه خانم علم الهدی سرپرست آنجا بودند اما بعد از حضور بنده در چایخانه (که بعدها به علت شهادت حسین علم الهدی اسمش شد پایگاه شهید علم الهدی) خانم ها به  سرپرست آنجا حاج آقای عادلیان پیشنهاد دادند که بنده را به مدیریت خانم ها برگزیند و من هرچند بسیار وابسته به خانواده ام بودم اما در عمل انجام شده قرار گرفتم یعنی حاج آقای عادلیان ناگهان بین نماز ظهر و عصر بلند شدند و گفتند خانم موحد این جا هستند و از این پس هرچه ایشان بگوید همان است! من مانده بودم چه کنم؟ اما وقتی شرایط کار و سنگینی وظایف را دیدم احساس تکلیف کردم که بایست آنجا بمانم. 

 

  • یه پلاک
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

داستان ننه قربون (1 )

■ با شروع جنگ تحمیلی تکرار اتفاقی عجیب به چشم مردم اهواز می آید. آنها می دیدند که  سه شنبه هر هفته راس ساعتی خاص آتش سوزی در سه راه خرمشهر اهواز ایجاد می شود!

 با پیگیری مشخص می شود آتش سوزی مربوط به انبوه لباسهای رزمندگان است که به علت حضور رزمندگان در تمرین های سخت یا مانورها، جنگ در میدان نبرد ، شهادت یا مجروحیت رزمنده ی صاحب لباس، اکثرا خونین، پاره، مندرس و غیر قابل استفاده شده است.   

در این میان تیمی اولیه به سرپرستی مادر شهید حسین علم الهدی تشکیل شده و جلوی این هدر رفت و اسراف را می گیرد! این بانوان داستان عجیب خود را با تحویل گرفتن انبوه لباسها از نیروهای نظامی و شستشو و بازسازی دوباره آنها شروع می کنند. تا اینکه در زمانی کوتاه به علت حجم بسیار البسه رزمندگان و نیز استقبال دیگر خواهران، یکی از مکانهای عمومی شهر اهواز (معروف به چایخانه) را تجهیز کرده و در آنجا مشغول ترمیم و خیاطی و رفو و رنگ زدن و اتو و آماده سازی دوباره البسه ای می شوند که بدون حضور آنها چاره ای جز سوزاندن شان نبود!

و این شروع داستان ننه قربون است.

  • یه پلاک
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

🌟حکایت عجیبیست
رفتار ما آدم ها را خدا می بیند و فاش نمی کند.
مردم نمی بینند و فریاد می زنند.

🔊 می خواهم اینجا از
👀 دیده ها و
👂شنیده ها و
📚خوانده هایم
بنویسم.